ابوالحتوف بن حرث (حارث) انصاری عجلانی
سعد بن حرث انصاری عجلانی
گذشتههای تاریک و تباهی داشتند؛ در نهروان رویاروی امیرالمؤمنان شمشیر زدند. بُغض و خشمی کهنه در جانشان موج میزد؛ بغضی که با سوسویی از تردید همراه بود.
راز لحظهای که برق ذوالفقار بر سرشان درخشید و ناگاه به نرمی و آرامی از حاشیهی مرگزدهی زندگیشان گذشت، در عاشورا روشن شد.
در نهروان همصدا با غفلتزدگان پای میکوبیدند و میخواندند: لا حکم الّا لِله و از زبان بلیغ علی(علیه السلام) میشنیدند: کلمه الحق یُراد بها الباطل.
گرچه امروز ظلمت و ضلالت را تن سپرده بودند، گذشتههای نسبتاً درخشانی را در کارنامهی خانوادگی داشتند. کوفه زیستگاهشان بود و نسب آنها به تیرهی بنی عجلان از قبیلهی خزرج انصار مدینه میرسید. به جوانمردی و بخشش و کمک به دردمندان شُهره بودند.
حتّی بازگشت حُرّ هنوز دریچهای به روشنای حسینی برایشان نگشوده بود. ظهر عاشورا نماز امام تلنگر کوچکی به قلب شبزده و زنگارگرفتهشان زده بود. ابوالحتوف لحظهای درنگ کرد، برادرش سعد نیز. در چشمان هم چیزی خواندند، امّا به سکوت گذراندند و به شمشیر و سلاح خود را مشغول کردند تا موج برخاسته ساحل جانشان را بیشتر آشوبزده نکند.
خورشید از میانهی آسمان به شیب غروب رهسپار بود که در کنار حسین(علیه السلام) جز بنیهاشم دو تن بیشتر نمانده بود؛ سوید بن ابیالمطاع خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی.
لحظهای بعد سوید، پیر پاکنهاد و پاکباز کربلا، در خون غلتید و بشیر بن عمرو در نبردی عاشقانه سرخ و شکفته و زیبا به دوست پیوست.
امام عاشورا تنها شده بود. موجی غریب بر ساحل جان سعد تازیانه زد. آذرخشی در قلب ابوالحتوف درخشید و صاعقهی ایمانی سترگ تاریکی را از وسعت قلبشان تاراند.
امام پیشتر آمد. به سپاه عمرسعد نزدیک شد. لگام اسب را کشید و فریاد رسولانهی او تا دوردست لشکر مبهوت و خاموش پر کشید:
أما مِن مغیثٍ یُغیثُنا! اما من ذابٍّ یَذُبَّ عن حرم رسول الله؟
آیا کسی هست که در این غربت فریادرسمان باشد؟ آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟
فریاد غریبانه را پاسخی نبود. امّا زانوی سعد لرزید. عرقی سرد بر پیشانی ابوالحتوف نشست. آرام آرام عقب نشستند. شمشیر در نیام خفت. حسّی ناشناخته در جانشان جوشید. در سکوت به هم نگریستند و چشمها یافتههای تازه را به هم بازگفتند.
التهاب و غوغای جنگ افزونتر شد. آخرین یاران امام نیز یک یک شهید شدند. امام تنهاتر از پیش مانده بود.
آسمان سرخرنگ و غمآلود و دشت، خونجوش و داغ و لالهخیز بود. امام میجنگید و سعد و ابوالحتوف نبردی سخت در خویش داشتند.
عاشورا به نهایت میرسید. دیگربار فریاد مظلومانهی امام در عطش و غربت گودال قتلگاه برخاست. هل من ناصرٍ ینصرنی؟ کسی هست یاری کند؟ و با گوشهی چشم سواران گستاخ و بیپروایی را که به سمت خیمهها میتاختند، نظاره کرد و از حنجر تشنهاش تراوید: هَل مِن ذابٍّ یَذُبَّ عن حرم رسول الله؟ آیا کسی هست از حرم پیامبر پاسداری کند؟
خون غیرت در رگان دو برادر جوشید. ابوالحتوف سکوت را شکست و آهسته در گوش سعد گفت: برادر! مگر ما باورمند راه پیامبر نیستیم؟ این پسر پیامبر است. فردای قیامت چگونه چشم شفاعت داریم؟ چگونه فریاد مظلومیّت حسین را پاسخ نگوییم؟
سعد که گویی سنگینی کوهها را از دوش قلبش برداشتهاند، برادر را در آغوش فشرد.
- خدایت رحمت کند. این صدای وجدان بیدار من است. فرزند پیامبر تنهاست. خیمهها را دمی دیگر به شعله خواهند سپرد. کاری باید کرد.
شمشیرها از نیام برآمد و فریادها از نیام حنجرهها. دو برادر فریادگر و گرم و پرشور از قلب سپاه عمرسعد فریادکشان و شمشیرزنان به سمت گودال و خیام حرکت کردند. میجنگیدند و رجز میخواندند. همدیگر را به قتال و جهاد تشویق میکردند. به کرانهی گودال رسیدند. امام افتاده بود. امّا هرگز دو برادر فرصت در آغوش فشردن امام نیافتند. حلقهی محاصره تنگتر شد. خون، قامت بلند و رشید دو برادر را سرخگون کرده بود. شعلهای از خیمه برخاست که سعد و ابوالحتوف بر خاک افتادند. اشک گونههایشان را نواخت. صدای گریه و شیون خیمه برخاسته بود که آخرین فریاد و رمق از جان زلال و شسته از غبار دو برادر پر کشید.
خون میچکید و دو نگاه، آیینه در آیینه، روشن و خندان، همدیگر را بدرقه میکردند. از حنجر خونفشان دو شهید، آخرین کلمات میجوشید: یا حسین، یا حسین، یا …
دو برادر به ساعتی فاصلهی جهنم تا بهشت را پیموده بودند.