یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی
ذکر «لاحول ولا…» از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت، به لب ها نزنی
عمه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟
نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟
من از این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده! در جا نزنی
شاعر: علیرضا لک