غروبی غرق خون دارد سری بر کوه زانویی
کمی آن سوتر از میدان جدا افتاده بازویی
امان از دست بی دستی و چشم گرم سرمستی
چه دستی بود و بازویی ؛عجب چشمی چه ابرویی
حماسه : بازوان او،غزل: آن چشم و آن ابرو
که از چشمش به جای خون رها گردیده آهویی
پس از آن دست و دل بازی چه حالی داد پروازی
که گویی از میان خون، سحر پر می کشد قویی
و از سمت صفا ماه وفا روشن دمید اما…
جدا افتاده اند اکنون: صفا سویی، وفا سویی
دلش می خواست برخیزد، دلش می خواست بگذارد
سرش را روی دامانی ؛ دلش می خواست بانویی؛
سرش را تاج خونش را بگیرد روی دامانش
-پس ازآن بزم و رزم خون ،جدا از هر هیاهویی-
ز احوال حرم اما مرا یارای گفتن نیست
فقط کافی است بنویسم:«پریشان است گیسویی»
شاعر: سید اکبر میرجعفری