ابوثُمامه عمرو (عُمر) بن عبدالله صائدی
عاشقی شنیدهایم و شیوهی عاشقی شیوهی شیرین پاکباختگان شوریده است که در هر نفس نام یار زمزمه میکنند و با نام محبوب مشق عاشقانه میکنند و به پاس مویی از محبوب جان میافشانند و سر قربانی میکنند. در سرزمین طف ابوثمامه از تفتیدهترین جانها، سینهچاکترین عاشقان و دلدادهترین صحابه است.
با نام حسین برمیخاست؛ با این نام مینشست و به این نام هرچه فرصت گفتن و سرودن بود، ناز و نیاز و نجوا داشت.
مرد، آشنای کوچک و بزرگ کوفه بود. چهرهی سرشناس قبیلهی صائد و افتخار و سربلندی خاندان بزرگ بنیهمدان شناخته میشد.
سوارکاری او را همه میستودند. پرش بر اسب، چرخش در میدان، رقص شمشیر در جولان اسب، تیراندازی و شجاعت و رزمآوری او زبانزد جنگاوران کوفه بود.
مولایش علی را در نبردهای سخت و واقعههای بزرگ جمل و صفّین و نهروان آنچنان یاری کرد که از قهرمانان عرصهی نبرد و از شیفتگان ولایت علی(علیهالسلام) به شمار میآمد. به خود میبالید که بهترین سالهای جوانیش را همرزم علی(علیه السلام) و همراه امام مجتبی (علیهالسلام) بوده است.
وقتی در مسجد کوفه علی(علیه السلام) خطبه میخواند و مردم را به نبرد و جهاد دعوت میکرد و بهانهجویان دنیاپرست سرما و گرما را بهانه میکردند، اندوهی عظیم روح و جان ابوثمامه را پر میکرد؛ به خلوت میخزید و درد نهفته در سینه را هایهای میگریست. شب نخلستانهای کوفه و نجوای علی(علیه السلام) در چاه را شنیده بود. چه بسیار آرزوی مرگ کرد، وقتی علی(علیه السلام) بر منبر بر گونههای خود سیلی زد و نامردمی مردمان نیرنگباز و غدّار و عذرخواه و توجیهگر را تلخ و دردآلود گریه کرد. از امیرمؤمنان تهجّد و شبزندهداری و سجدههای طولانی آموخته بود؛ سجّادهای خیس، رنگی پریده، و نورانیّتی عجیب و جاذبهای غریب رهآورد شبهای عارفانه و عاشقانهاش بود و تنی تکیده و استخوانی محصول روزهداری و صیام روزانهاش.
صوت دلنشین قرآن و پژواک دلربای اذانش را همگان دوست میداشتند. چه بسیار رهگذرانی که در عبور از کنار مسجد در زلال صدای او جاری میشدند. سایهی خاطرهای تلخ بر زندگیش بود. فاجعهی نوزدهم رمضان مسجد کوفه و غروب آفتاب علی(علیه السلام) پس از دو روز همسایگی زهر و فرق شکافته، غمآلودترین یاد در مجموعهی یادهای جگرگداز و شرربارش بود. پس از آن تشییع غریبانه در کوفه، با خدای خویش پیمان بست که دمی از خانوادهی علی(علیه السلام) فاصله نگیرد و همه عمر را به دفاع از حریم آرمان و راه علی(علیهالسلام) بگذراند.
دریغ و درد که ده سال همراهی با امام مجتبی(علیهالسلام) تکرار دردهای پیشین بود و شکفتن زخمهای تازه در جان. باز هم پیمانشکنی دید و بهانهتراشی. باز هم جمل بود و قدرناشناسی و امامی که در خمیهی خویش خنجر خورد و هیچگاه در کوچه و بازار بیجوشن نبود تا سرخپوشان و سبزپوشان اموی بهناگاه زخم نزنند و آسیب نرسانند.
بیست و هشتم صفر مرد زخمخوردهی نخیله را در کوزهی افطار زهر ریختند و سفرهی افطارش را به پارههای جگر آراستند!
ابوثمامه تنهاتر شده بود. اینک او بود و حسین؛ و حسین گفته بود من بر پیمان برادرم با معاویه هستم و تنها آنگاه برمیخیزم که پیمان گسسته و شکسته شود.
پانزده رجب سال ۶۰ هجری، چشمهای مکّار معاویه، پس از چهل و دو سال حکومت ظالمانه و مزوّرانه بسته شد. یادگار تباه و سیاه او، یزید، بر تخت خلافت نشست و ابوثمامه همین که خبر را شنید، به خانهی سلیمان صُرد خزاعی، پیر پرهیزگار و پاکباز کوفه و یار پیامبر، آمد تا چارهجویی و برنامهریزی کند و راهی برای پایان این حکومت پست و پلید بیابد.
- ما با حکومت یزید شرابخوار و ناپاک و قاتل، بیعت نخواهیم کرد. این خواری و ذلّت است و مسلمان تن به ذلّت نمیسپارد. معاویه و یزید، غاصب حکومت علوی و محوکنندهی آثار دین و ناشران فساد و منکر و زشتیاند. هرکس پیرو قرآن است، با منکر میستیزد و به یاری و همراهیِ معروف برمیخیزد. یاران، شما حقیقت علوی و عصمت حسنی را در چه کسی جز حسین سراغ میتوانید گرفت؟ بیایید تا دعوتش کنیم، فرمانش به جان بپذیریم و از بذل جان در راهش دریغ نورزیم.
همه گوش بودند. سلیمان سخن میگفت و پیران و جوانان در سکوتی ژرف، داغ و آتشین دل و گوش به سخن پیر کوفه سپرده بودند؛ مسلم بن عوسجه در کنار حبیب نشسته بود؛ آنسوتر عبدالرحمن الارحبی و هانی بن عروه و دور تا دور مجلس، بزرگان و چهرههای سرشناس و نامور کوفه.
سلیمان سکوت کرد. حبیب و عبدالله بن وال سخن گفتند و دیگران نیز به تأیید و همدلی برخاستند. ابوثمامه پس از سخنرانی بزرگان برخاست و گرم و آتشین اعلام همراهی کرد و گفت: درنگ جایز نیست. باید سفیرانی به مکّه فرستاد و از فرزند پیامبر دعوت کرد تا به کوفه بیاید و جانشین پدر و برادر باشد؛ امّا باید پیمان ببندیم که رشتهی عهد نگسلیم؛ خیانت روا نداریم و او را در کام دشمن رها نکنیم.
نخستین نامهها نوشته شد و امضای ابوثمامه پای نامه نشست. او با خون امضا و مرگ در راه حکومت حسین را عاشقانه و صادقانه اعلام کرده بود.
نخستین روزهای ماه رمضان بود که نامهها انبوه انبوه از کوفه میرسید و پانزده رمضان آخرین نامهها و سفیران در مکّه به امام رسیدند و همین روز بود که امام پسرعمویش، مسلم بن عقیل، را سفیر خویش کرد تا به کوفه سفر کند و زمینهی انقلاب و حکومت حسینی را فراهم سازد.
مسلم بن عقیل بار سفر بست و از مکّه رهسپار کوفه شد. ورود مسلم به کوفه با پیشواز گستردهی مردم همراه بود. جمعیّت برای استقبال و بیعت موج میزد. دستها به نشانهی بیعت بیتابانه به سمت دستان فرزند عقیل دراز شد و ابوثمامه با وجد و شور و اشتیاق همهی همّت خویش را به میدان آورد تا یاور سفیر مولایش حسین باشد. امام به مسلم گفته بود: در کوفه در مطمئنترین منزل سکونت کن؛ از آلسفیان اندیشه کن؛ مردم را به راهبری من دعوت کن و اگر ثابتقدم و رهپوی راه یافتی، بیدرنگ آگاهم کن و اگر جز این، بیهیچ درنگی بازگرد.
مردم دسته دسته میآمدند. با دیدن مسلم میگریستند. پیمان میبستند و عاشقانهترین و زیباترین واژهها را به پایش میریختند. مسلم نامهی امام حسین را برای مردم کوفه میخواند و اشک و شوق و بیعت و ازدحام دستها پس از خواندن نامه، فضای خانهی مختار ثقفی را پر میکرد.
روز هشتم شوّال، سه روز پس از ورود مسلم به کوفه دوازده هزار نفر با او بیعت کردند و یک هفته بعد شمار بیعتکنندگان به هجدههزار نفر رسید.
حاکم کوفه، نعمان بن بشیر، به یزید نامه نوشت و یزید به مشورت سرجون، عبیدالله زیاد را از بصره به سمت کوفه روانه کرد. ابوثمامه چون پروانهای عاشق گرداگرد مسلم میچرخید و چون سلاحشناس و محبوب قبایل بود، به جمعآوری سلاح و دعوت مردم میپرداخت. مسلم خبر بیعت مردم را با پیکی ویژه به مکّه فرستاد تا امام را به کوفه بخواند. پس از آمدن عبیدالله زیاد به کوفه مسلم به منزل هانی بن عروه رفت و دیگر بار نامه نوشت و نامه بیستوهفت روز پیش از شهادتش در آخرین روزهای ذیالقعده به دست امام رسید.
ابوثمامه پرشتاب و بیتاب همه سو میرفت؛ کمکهای مردمی را میاندوخت و بهترین سلاحها را برای نبرد تدارک میدید. امّا هزار دریغ که هزاران دستِ پیوسته به تدریج گسستند و به تهدید و تزویر زیادی پیمان شکستند و مسلم را به غربت و تنهایی سپردند.
روزی که هانی بن عروه دستگیر شد، اندوه و شرم و پریشانی و پشیمانی جان ابوثمامه را پُر کرد؛ زیرا بدرهی زری را که معقل، جاسوس عبیدالله، آورده بود، گرفته و مخفیگاه مسلم را به او نشان داده بود و همین آغاز فاجعهی بزرگ قتل هانی شده بود.
با دستگیری هانی مسلم قیام کرد. روز قیام، ابوثمامه پرچم دو قبیلهی بزرگ تمیم و همدان را در کف داشت. صدای رسای او در میان هزار نفر همراه میپیچید: یا منصور اَمِت.
چهار هزار همراه مسلم تا دارالاماره آمدند؛ امّا نیرنگها و رنگها، تطمیعها و تهدیدها، گریههای زنان و فرزندان به تحریک عبیدالله و زرپرستان و ظاهراندیشان وسوسهانداز مردم را پراکنده کرد و شبهنگام تنها سیصد نفر و لحظهی نماز فقط سی نفر در مسجد ماندند. مسلم از مسجد که بیرون زد، ده نفر و در خم کوچه تنها سایهی خویش را با خود همراه دید؛ و فردا از فراز دارالاماره سر پیشاهنگ انقلاب کبیر در غربت کوچههای غدر و فریب و بلاهت مردم کوفه پرتاب شد.
ابوثمامه اندوهزده و دردمند جز فرار راهی فرا رو نداشت. عبیدالله فرمان تعقیب و یافتنش را صادر کرد. همهسو جاسوسان به جستوجو بودند. صلهی یافتنش دلهای فراوانی را وسوسه کرد؛ امّا ابوثمامه هوشیارانه و مخفیانه از خانهای به خانهای و از قبیلهای به قبیلهای میگریخت تا روز موعود یاور حسین (علیه السلام) و آرمانش باشد.
خبر آمدن حسین (علیه السلام) از مکّه به سمت کوفه به گوش ابوثمامه رسید. شبانه و مخفیانه خود را به منزل دوست و همدل صمیمیاش نافع بن هلال رسانید و عزم بزرگ سفر و پیوستن به قافلهی حسین (علیه السلام) را با او درمیان گذاشت. دو شوریدهی عاشق بار سفر بستند تا به دیدار دوست نایل آیند.
*****
شب از نیمه گذشته بود؛ دو مرغ مهاجر سکوت شب را به همهمهی آرام بالهایشان بخشیده بودند؛ وداع در سکوت با همسر و فرزندان، اشک در سکوت، امتزاج لبخند و غم و عزمی سترگ برای پیوستن.
خلوت شبانگاه شهر کوفه، شهر بیشرمی و شرارت، هرگز نفهمید که دو عزیز پاکباخته چگونه از کوچهها گذشتند و به سمت بیابان قدم گذاشتند.
دوشنبه بیست و هشتم ذیالحجّه، نوزده روز از شهادت مسلم گذشته، دو مسافر بیابان در عذیبالهجانات به محبوب و مطلوب خویش پیوستند. پیش از آنها خبر شهادت هانی و مسلم به امام رسیده بود و لحظاتی بعد خبر شهادت قیس بن مسهّر صیداوی، سفیر فداکار او.
امام میگریست و زمزمه میکرد: مِنَ المؤمنین رجالٌ صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم مَن قضی نحبه و مِنهُم مَن ینتظرو ما بَدّلوا تبدیلاً.
آنگاه سر به آسمان برداشت و با صدایی لرزان گفت: اللّهم اجعَلَ لَنا و لشیعَتنا عندکَ منزلاً کریماً و اجمع بیننا و بینهم فی مستقرّ رحمتک انَّکَ علی کُلِّ شیءٍ قدیرٍ.
ابوثمامه نیایش امام را شنید. آمین گفت و حضور شعفی عظیم را در قلبش احساس کرد. امام دعا کرده بود که خداوند شیعیان را در جایگاهی والا قرار دهد و در سایهی رحمت خویش گرد آورد؛ آیا من نیز در این جمع رستگار خواهم بود؟ این پرسشی بود که از ذهن ابوثمامه گذشت و پاسخ آن را در لبخند امام و مقتدای خویش یافت.
چهار روز از همراهی ابوثمامه با مولا و محبوب خود گذشت. کاروان به ارض موعود عاشقان رسید؛ کربلا بود با خارزار و زمین خشک و گودالهایش. امّا در نگاه ابوثمامه و یاران بهشت همینجا بود؛ همینجا که چند روز بعد ارغوانی و گلرنگ رشک بهشت و روضهی رضوان میشد.
کربلا میزبان حسین و یارانش شد. خیمهها افراشته شد و آنسوتر حُرّ بن یزید ریاحی نیز با یارانش مستقر شدند. سوم محرّم عمر سعد به کربلا رسید و پس از او سپاه سپاه سواره و پیاده به کربلا میآمدند.
عمرسعد در پی راهی بود که فرجامی خونین در پی نداشته باشد. باب گفتوگو را گشود. به یکی از یاران گفت: برو و با حسین سخن بگو و دلیل آمدنش به کربلا را جویا باش. او نپذیرفت؛ که شرمسار نامه و دعوت حسین به کوفه بود. در این هنگام شوخچشمی گستاخ و بیآزرم به نام کثیر بن عبدالله شعبی داوطلب گفتوگو با امام شد و به عمرسعد گفت: من میروم؛ امّا در حملهای غافلگیرانه حسین را خواهم کشت. عمرسعد گفت: برو، امّا از قتل حسین پرهیز کن.
کثیر بن عبدالله به سمت امام آمد. ابوثمامه او را شناخت. خود را بهشتاب به امام رساند و کثیر را معرّفی کرد و خونخواری و بیپرواییاش را بازگفت. ابوثمامه گفت: ای اباعبدالله، خداوند فرجام نیکو و صلاح در کارها عنایت فرماید؛ هماکنون گستاخترین و خطرناکترین دشمن شما در روی زمین نزدیک میشود. سپس رویاروی کثیر ایستاد و گفت: شمشیرت را بگذار. کثیر پاسخ داد: نه، هرگز، به خدا سوگند، سلاحم را از خود دور نمیسازم. من پیامرسانم و معذور. اگر سر شنیدن پیامم را دارید، خواهم گفت؛ وگرنه بازمیگردم.
ابوثمامه گفت: پس بگذار دست بر قبضهی شمشیرت بگذارم و پیام بگزار. کثیر گفت: نه، هرگز دست تو به شمشیر من نخواهد رسید. ابوثمامه گفت: پس پیام را به من بازگو تا به امام برسانم و پاسخش را بازگویم؛ جز این اجازهی نزدیک شدن به امامم را نمیدهم. خوبت میشناسم که خونریز و تبهکاری.
کثیر آشفته و تهی دست و خشمگین بازگشت.
*****
روز عاشورا، روز خون و حادثه و حماسه، فرا رسید. صبحگاهان امام با اذان علیاکبر، نماز صبح را مقتدای یاران شد. پس از خطبه و موعظهی دشمن، سنگدلان سپاه عمرسعد بیهیچ تحوّل و تغییری به فرمان دلباختهی حکومت ری تیر در کمان نهادند و ساعتی بعد در تیرباران دشمن نیمی از یاران امام ارغوانی و سرفراز بر خاک افتادند. عطشِ روزافزونتر میشد و خورشید داغ، کام زمین و صحابهی عاشق را تفتیدهتر میکرد. ابوثمامه یاران باقی را از نگاه گذراند. اندکشمار و زخمی و تشنه کام امام را در حلقهی محاصرهی عاشقانهی خویش داشتند.
ابوثمامه چشم از یاران گرفت و به آسمان افکند. خورشید به میانهی آسمان رسیده بود. هنگام نماز ظهر و فرصت راز و نیاز آخرین با محبوب بود. نماز، محبوبِ همیشهی ثمامه بود. با خویشتن پیمان بسته بود همهگاه و همهجا نماز را در هنگام بخواند و اینک اوّلین فرصت برای آخرین نماز بود؛ نماز پیش از شهادت به امامت محبوب زمین و آسمان در پیشگاه معبود و معشوق ازل و ابد.
خود را به امام رساند. لبهای ترکبستهی امام در چهرهی عرقگرفته و دامان خونین، هستی ابوثمامه را لرزاند. در کنار امام تنها چند تن از یاران، جز بنیهاشم، مانده و ایستاده بودند.
- جانم به فدایت عزیز پیامبر، عصارهی وجود علی و فاطمه، دشمن پی در پی حمله میکند؛ امّا به خدا سوگند، تا مرا نکشتهاند توان دستیابی به تو نخواهند داشت. یا اباعبدالله، پیش از کشته شدن آرزویی دارم. دوست دارم آنگاه پروردگارم را دیدار کنم که آخرین نماز را به امامت تو برپا کرده باشم. اینک وقت نماز ظهر است.
امام در چشمهای عاشق ابوثمامه نگریست. دو چشم در محراب ابروان، عارفانه نماز میخواندند؛ رکوع و سجود پلکهای ابوثمامه لبان امام را به تبسّم گشود.
- ذکرت الصلوه جعلک الله من المصلّین الذّاکرین. نَعَم هذا اوّل وقتها سلوهم اَن یکفّوا عنّا حتّی نُصلّی؛ نماز را به یادمان آوردی. خدا تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد. آری وقت نماز رسیده است. از دشمنان بخواهید درنگ کنند و دمی دست از جنگ بردارند تا نماز خویش را به جا آوریم.
دشمن به اکراه آتشبس موقّت را پذیرفت. حصین بن نمیر به سُخره و استهزا گفت: نمازتان مقبول پروردگار نیست. حبیب پاسخش گفت و جنگی کوتاه درگرفت و حبیب، بزرگترین یار امام، به شهادت رسید.
*****
نماز برگزار شد. ابوثمامه چشمان اشکآلودش را در سوگ حبیب آهسته پاک کرد و در تیرباران دشمن به امام اقتدا کرد. شگفت نمازی بود؛ هیچ واژهای رنگ زمین نداشت. افق در افق فرشتگان ایستاده بودند و جرعه جرعه زمزمهی عشاقانهی یاران را در موسیقی مرگریز تیرها به آسمان میبخشیدند. تیرها بر بدن پاسداران نماز امام مینشست. چه تیرها که از نازکای خیمهها گذشت و نگرانی را به چشمهای کودکان خیمهنشین نشاند.
نماز ظهر پایان یافت. سعید بر خاک افتاده بود؛ عمرو نیز و بدن همه چوبهی تیر.
امام در کنارشان نشست و با اشک و نوازش و نجوا تا بهشت بدرقهشان کرد. جز چند تن یار عاشق و پاکباز کسی نمانده بود. ابوثمامه انگشتشمار یاران را مرور کرد. برای ابوثمامه هیچ چیز جز شهادت نمانده بود. همهی آرزو و آرمان او همین بود که پیش پای حسین سماعی ارغوانی در خون آغاز کند. هنوز لذّت طنین کلام امام در گوشش بود: نماز را به یاد آوردی؛ خداوند از ذاکران نمازگزارت قرار دهد.
- مولای من، اجازهی میدان و شهادت میدهی؟
- خدایت پاداش خیر دهد. برو که ساعتی دیگر ما نیز به تو خواهیم پیوست.
از لبان محبوب چنین دعایی شنیدن هماندازهی شهادت حلاوت دارد. امام به تلویح شهادتش را امضا کرده بود و به تصریح بودنش در بهشت و همنشینیاش با خویش را.
ابوثمامه قدم به میدان گذاشت. شمشیر برهنهی او در فضا میچرخید. به همان شوق و سبکباری نماز پیش تاخت و رجز آغاز کرد:
عَزاءً لِآل المُصطفی و بناته علی حَبسِ خیرالنّاس سِبطِ محمّدٍ
عزاءً لزهراء النبّی و زَوجِها خَزانهِ علم الله مِن بَعدِ احمدِ
عزاءً لِآهلِ الشَّرقِ و الغَربِ کُلَّهم و حُزناً علی حَبسِ الحُسین المُسدّد
فَمَن مُبلغٌ عنّی النّبی و بِنتَهُ بِاَنَّ ابنَکم فی مَجهدٍ اَیِّ مَجهدٍ
به خاندان پیامبر و دخترانش به پاس گرفتاری و تنگنایی که برای نوهی پیامبر آفریدهاند، تسلیت و تعزیت میگویم.
به حضرت زهرا و همسرش، که خزانهداران علم الهیاند پس از پیامبر، و به همهی مردمان مشرق و مغرب عالم تسلیت میگویم. اندوهم باد که حسین، آیینهی صداقت و درستی، در محاصرهی ناپاکان پلید است. کدام پیامرسان پیام مرا به پیامبر و فاطمه میرساند که فرزندت در سختی و رنج است؟ آه چه رنج طاقتسوزی! کدام کس پیام خواهد بُرد؟
ابوثمامه اشک میریخت و رجز میخواند؛ رجز نه، سوگ و اندوه خویش را چونان گدازههایی مذاب از سینه بیرون میریخت. جزر و مدّ شمشیرش صلابت و شکوه نماز عارفانهاش را تداعی میکرد. میجنگید و رجز خویش را باز میخواند و با نام حسین عشقبازی و سرفرازی میکرد و همه میشنیدند که زمزمهی نام حسین صدایش را میشکند و آوایش را به دیگرگونه پژواک میبخشد. عارف عاشورا، عاشق امام، دلباختهی نماز، کمکم از رمق افتاد. زانوانش خم شد. به رکوع ایستاد و سرانجام به هیئت سجده، بر خاک افتاد. آخرین نفسهایش با سرود نام حسین، به شمشیر پسرعمویش، قیس بن عبدالله صائدی، شکسته شد.
فرشتگان بر بدن پاره پارهاش نماز گزاردند و نمازگزار ذاکر عاشورا، اُسوهی رکعتان عاشقانه شد. پس از آن روز هرگاه خورشید نیمروز را به شوق نماز در آسمان نظاره میکنیم، زیباست همصدا با موعود منتقم عاشورا زمزمه کنیم:
السّلام علی ابیثمامه عمر بن عبدالله الصائدی.