خانه / آيينه داران آفتاب / برادر در مقابل برادر!

برادر در مقابل برادر!

عمرو بن قرظه بن کعب بن عمرو بن عائذ بن زید بن مناه بن ثعلبه

ده سال پیش پدر، قهرمان جنگ‌های احُد و صفّین، چشم فرو بسته بود. کوفه آن روز سوگوار مردی بود که چرخش شمشیرش و شکوه پرچمداریش در احُد و صفّین بخش روشن حافظه‌هایی بود که این دو حادثه‌ی بزرگ را با خویش داشتند. نخستین بار بود که در سوگ کسی در کوفه نوحه‌سرایی می‌کردند.

قرظه بن کعب، راوی روایات رسول و یاور بی‌پروا و شجاع علی(علیه السلام)، در آخرین لحظه‌های زندگی فرزندانش را طلبید. عمرو و علی، دو فرزند بزرگ، در کنار بستر مرگ، نگاه نگران پدر را مرور می‌کردند.

  • عزیزانم، مرگ راست است و ناگزیر. امّا آن‌چنان زندگی کنید که لحظه‌ی مرگ متبسّم و آرام حضورش را آغوش بگشایید و در تبسّم خویش نگاه غم‌بار دیگران را شاهد باشید که وداع و فراقتان را داغدارانه و سوگوارانه اشک بریزند. من می‌روم؛ اما وصیّت می‌کنم جز به راه قرآن و خاندان پیامبر نروید. هرجا حق بود، باشید و هرجا باطل، روی‌گردان و گریزان.

اینک از طنین آخرین واژه‌ها ده سال گذشته است. عمرو و علی هر دو به کربلا آمده‌اند. عمرو در سپاه حسین(علیه السلام) است و علی در سپاه عمرسعد؛ دو برادر رو در روی هم.

روز ششم محرّم است؛ روز ورود عمرو به کربلا. بیست هزار سپاهی این سو ایستاده‌اند و سپاه حسین اندک‌شمار و مصمّم در دیگرسو.

سخن دیروز پدر در جان و روح عمرو پژواک همیشه دارد و علی در تاریکزار قلب خفته و زمستانی خویش در رؤیای زر سر بر بالش تغافل نهاده است.

عمرو آمده است تا روشنای عُمر خویش را به پای عشق بریزد و علی به امید فتح پلّه‌هایی از طلا تن به درّه‌های تاریک سپرده است.

روز سوم محرّم عمرسعد که مست‌تر و خیال‌زده‌تر از علی بن قرظه رؤیای ری در سر می‌پرورد، به کربلا آمده است. او پیش‌تر در حمّام اعین اردو زده بود. عبیدالله او را طلبیده و شرط رسیدن به حکومت دیلمان و ری تحقّق یابد و هم به مدد گفت‌وگو و انعطاف‌آفرینی در حسین(علیه السلام) او را به تسلیم یا بازگشت وادارد. وقتی به کربلا رسید، عروه بن قیس احمسی را فرستاد که از حسین بپرسد برای چه آمده است؛ امّا عروه شرمسار نامه‌ای بود که فرستاده بود. امام با دو خورجین دعوت‌نامه‌ی اهل کوفه آمده بود و عروه می‌دانست که امام نامه‌ها را حجّت آمدن خواهد گفت.

عمرسعد به هرکس گفت، تن زد. همه نامه نگاشته بودند که یا حسین بیا ما امام و راهبر نداریم؛ در نمازجمعه شرکت نمی‌کنیم. بیا که باغ‌ها شکفته و سرسبزند؛ میوه‌ها رسیده و آبدار، چشمه‌ساران جوشان و گوارا و چشم‌ها منتظر و بی‌تاب دیدار. بیا که صد هزار شمشیر و سوار در اختیار تواند.

در این هنگام شوخ‌چشمی بی‌پروا و گستاخ به نام کثیر بن عبدالله شعبی برخاست و گفت: من می‌روم و اگر اراده کنی در غفلتی چابک و سبک، حسین را به فتک۱ خواهم کشت.

عمر بن سعد گفت: فتک نه! برو و بپرس چرا آمده است؟

کثیر به خیمه‌گاه حسین نزدیک شد. ابوثمامه با فراست شرارتی را که در نگاه کثیر نشسته بود، دریافت. آهسته به امام گفت: بی‌پرواترین و شرورترین آدم‌های زمین را در مقابل داری.

یار صمیمی و مؤذن کربلا، ابوثمامه، چند گام پیش‌تر نهاد.

  • ای کثیر، تو را خوب می‌شناسم. اگر سخنی داری، شمشیر بگذار و پیام بگزار.
  • من پیک و رسول عمرسعدم؛ پیام می‌رسانم و بازمی‌گردم.
  • بسیار خوب، من قبضه‌ی شمشیرت را هنگام سخن گفتن در دست می‌گیرم، تو پیام بازگو/
  • نه، هرگز اجازه نمی‌دهم دست تو با شمشیرم آشنا شود.
  • پس پیامت را به من برسان، اگر فتنه در سر نمی‌پرورانی. خوب بدان اجازه‌ی نزدیک شدن به حسینت نمی‌دهم!

کثیر تهی‌دست و خشمگین و ناسزاگو بازگشت. عمرو بن قرظه دست بر شانه‌ی ابوثمامه گذاشت.

  • آفرین بر زیرکی و دشمن‌شناسی تو. راست و درست گفته است پیامبر که مؤمن زیرک و هوشیار و بیدار است.

ابوثمامه نیز دست عمرو را فشرد و گفت: هرکه با حسین است، نور فراست الهی قلب و نگاهش را روشنی خواهد بخشید.

عمرسعد دیگربار سفیری را به اردوگاه حسین فرستاد؛ قرّه بن قیس حنظلی.

امام از حبیب پرسید او را می‌شناسی؟

  • آری می‌شناسم؛ او حنظله‌ی تمیمی و خواهرزاده‌ی ماست. هرگز باورم نیست که او در این‌جا باشد. به پاکی و بلندنظریش می‌شناسم.

قرّه نزدیک شد. پیام عمرسعد بازگفت: ای حسین، به کدام انگیزه آمده‌ای؟

امام پاسخ گفت: مردم شهرتان نامه نگاشتند و امید یاری‌ام دادند؛ اگر پشیمان و پریشان‌دل و ناخرسندند، بازمی‌گردم.

حبیب به قرّه گفت: دریغ است تا این‌جا آمده‌ای، بازگردی و در سلک ستمگران باشی؛ این مرد را همراه و یاور باش که کرامت و عزّت از او و پدرانش یافته‌ایم.

قرّه درنگی کرد و گفت: برمی‌گردم؛ آن‌گاه اندیشه می‌کنم که چه کنم!

قرّه پیام رساند و به عمرسعد گفت: من در جنگ گام نخواهم نهاد. عمرسعد گفت: من نیز از خدا می‌خواهم که جنگی نباشد و فرجامی خونین میدان را در کام نکشد.

عمرو شاعر بود و سخنور. شیوه‌ی مجادله را به‌خوبی می‌دانست. امام روز دیگر گفت‌وگو با عمرسعد را به او سپرد.

گفت‌وگوی او شعله‌ی گستاخی عمرسعد را فروکشید و فرمانده مغرور و تباه سپاه را به درنگ در جنگ واداشت. سخنان عمرو جنگ را تا آمدن شمر به کربلا، نهم محرّم، تأخیر انداخت.

عمرو از تجربه‌های تاریخی می‌گفت؛ از سرنوشت و فرجام عبرت‌آموز اقوامی که قرآن از آنان سخن گفته است؛ گاه به انذار و هشدار و گاه نرم‌تر از نسیم. مشفقانه و دردمندانه می‌گفت تا روزنه‌ای در لایه‌های تاریک قلب شب‌زدگان بگشاید و دریغا که آن همه گفتن موجی در جانی، لرزشی در قلبی و سوسوی امیدبخشی در سینه‌ای روشن نکرد.

شاید شب تاسوعا بود که از امام فرصتی طلبید تا با برادر سخن بگوید. حسّی غریب بر تاد و پودش چنگ می‌انداخت. آشوبی غریب هستی‌اش را درخود می‌پیچید.

  • نمی‌توانم دید که برادرم علی، رویاروی حسین(علیه السلام) باشد. اگر در جنگ در مسیر شمشیرم قرار گیرد، اگر به دست من کشته شود… نه، باید فکری کرد. باید آخرین سخنان پدر را بازگفت. شاید…

*****

عمرو بن قرظه اینک برادر را در مقابل دارد.

  • هان عمرو، چه می‌گویی. بیا دست از حسین بردار. این‌جا جز مرگ پایانی نیست. فردا شمر می‌آید و همه‌چیز تمام می‌شود.

علی پیش از سخن گفتن عمرو زبان به موعظه گشوده بود. در صدایش نشانی از شفقت و دلسوزی بود و اندک مایه‌ای از تهدید و هراس.

عمرو نزدیک‌تر شد. اینک چشم در چشم برادر ایستاده بود.

  • برادرم علی، تو حلاوت بودن با حسین را به شرنگ زیستن با یزید بخشیده‌ای. می‌دانی حسین کیست؟ آخرین ترنّم پدر را فراموش کرده‌ای؟ بیا درهای بهشت را بگشا. دریغ است که تو این‌جا باشی. پشت سرت زمستان است؛ شیطان است؛ زشتی و نادرستی است و این سو بهار است؛ ایمان است و درستی و راستی.

برادر علی! سخت است دیگر برادرت ندانم و نخوانم. از پدرم شنیدم که در جنگ بدر عبدالعزیز، برادر مصعب بن عمیر، اسیر شده بود. مصعب اشراف‌زاده بود و از رفاهِ تباه خانواده رسته و به پیامبر پیوسته بود؛ پاکباز و زیبا و مؤمن و عبدالعزیز در سپاه ابوسفیان؛ سیاه‌دل و تاریک‌اندیش و متکبّر. عبدالعزیز در بند اسارت از مقابل مصعب می‌گذشت. صدا زد برادرم مصعب، بخواه مرا رها کنند! مصعب پاسخ گفت: تو دیگر برادرم نیستی؛ برادر من همان است که تو را اسیر ساخته است. آن‌گاه به برادر هم‌رزمش توصیه کرد: این را محکم نگه‌دار که مال و مُکنت فراوان دارد!

اینک با توام علی! رشته‌ی اسارت بگسل، با حق باش. سمت سپاه عمرسعد، سمت سیاه سقوط است و این سو صعود، رستگاری و سعادت ابدی.

عمرو گفت و گفت؛ امّا علی به تمسخر و شماتت روی برگرداند. عنان اسب را پیچید و تلخ و تند برادر را پاسخ داد: تو دیوانه‌ای، دیوانه، تو جنون حسین داری. اگر کشته شدی من می‌دانم و حسین!

عمرو بازگشت و برادر را در ظلمت خویش رها کرد.

*****

خورشید عاشورا به میانه‌ی آسمان رسیده بود. دشت ارغوانی و شهیدپوش، اسب‌ها بی‌تاب، و آب آب زمزمه‌ی کودکان حرم بود. سیه‌رویان قهقهه می‌زدند. فاتحانه از کنار شهیدان می‌گذشتند و حسین با اندک یاران چونان گردباد خس و خاشاک کربلا را در هم می‌پیچید.

در تلاطم نبرد ناگهان عمرو بن عبدالله صائدی، ابوثمامه، به امام رسید. هنگامه‌ی نماز بود و اذان.

  • فدایت شوم، دشمن نزدیک شده است و نماز نیز. دوست دارم پیش از تو کشته شوم؛ امّا دوست‌تر دارم که آخرین نماز را با تو بگزارم.

امام نگاهی به آسمان انداخت. آن‌گاه چشم از آسمان گرفت و به ابوثمامه نگریست.

  • نماز را یاد کردی، خداوند از نمازگزاران و ذاکران نام خود قرارت دهد. آری هنگام نماز است. به آنان بگو اگر درنگ و فرصتی دهند، نماز بگزاریم.

حصین بن تمیم گستاخانه و بی‌آزرم پیش آمد و گفت: نمازتان پذیرفته نیست!

حبیب بن مظاهر خشمگینانه گفت: ای خر! نماز خانواده‌ی پیامبر ناپذیرفته و از شما پذیرفته است؟

حصین اسب برانگیخت و با نیزه حبیب را نشانه گرفت. پیر چالاک کربلا ضربه‌ای بر او نواخت که از اسب فرو غلتید و دیگران از میدان و صحنه دورش کردند.

اندک نبردی شد و حبیب، یار محبوب حسین (علیه السلام)، به شهادت رسید؛ آخرین شهید پیش از نماز، شهید دفاع از نماز.

ابوثمامه اذان گفت. راست‌ترین قامت‌ها، بشکوه چون کوه، آرام چون اقیانوس، به امام اقتدا کردند. صفی از عاشقان نیز پیش روی نمازگزاران بسته شد تا جان امام و صحابه را در هنگام نماز پاس بدارند؛ زهیر بود و سعید بن عبدالله و هانی؛ عمرو بن قرظه نیز ایستاده بود.۲ در تیرباران نمازگزاران، عمرو، نستوه و بی‌پروا زخم تیرها را تاب می‌آورد. تیری بر دست، تیری بر سینه، تیر دیگر، و بدن با بال و پری از تیر آراسته شد.

نماز به پایان رسید. سعید بن عبدالله افتاده بود. امام به بالینش آمد و تا هنگام شهادت با لبخند بدرقه‌اش کرد. امام از بالین سعید برخاست. نیم‌رمقی در عمرو مانده بود. همین که سر خویش را بر زانوی محبوب و امام خویش دید، تمام توانش را در پلک‌ها و لب‌ها نهاد. به آرامی چشم خون‌گرفته را گشود و با لب‌های خونین به ترنّمی نرم سرود:

  • اوفیتُ یابن رسول الله. ای فرزند پیامبر آیا به وظیفه‌ام عمل کردم؟ آیا به پیمان خویش وفا کردم؟

دست محبّت امام پیشانی‌اش را نواخت.

  • آری عمرو، تو خوب یاری بودی. تو پیش از ما به بهشت رسیدی. سلام مرا به رسول خدا برسان. به او بگو که من نیز اندکی دیگر به پیشگاه و دیدارش خواهم شتافت.

خبر شهادت عمرو بن قرظه انصاری در سپاه عمرسعد پیچید. علی، برادرِ نابرادر، خشمگین و آشفته به سمت سپاه امام اسب تاخت و برادر غرقه در خونش را نگریست. یکی از تیرهای او بر قلب برادر نشسته بود. برادر قربانی دست نابرادر شده بود. علی فریاد زد:

  • ای حسین، برادرم را تو فریفتی؛ تو گمراه کردی و تو کشتی. قاتل برادرم تویی.

امام پیش آمد و گستاخی علی را پاسخ گفت:

  • نه، من برادرت را گمراه نکردم و نفریفتم. برادرت را خدا هدایت کرد و تو در گمراهی و تباهی مانده‌ای.

علی اسب را هِی زد و عربده‌زنان گفت:

  • خدا مرا بکشد، اگر تو را نکشم.

حمله‌ی علی را نافع بن هلال پاسخ داد. نیزه‌ای بر او زد. علی از اسب به زمین افتاد. دوستانش فرا رسیدند و تن خونین او را از معرکه بیرون کشاندند و به کوفه بردند تا مداوا کنند.

امام دیگربار از کنار تن عمرو گذشت. چوبه‌های تیر بر سینه‌اش نشسته بود. چشمان او باز بود و روشن. آسمان کربلا در چشم‌های بصیر او خلاصه شده بود.

پی نوشت:

  1. فتک: غافلگیرانه کشتن؛ ترور.
  2. در برخی تواریخ، جنگ در میدان و رجزخوانی نیز به او نسبت داده‌اند. در روز عاشورا همچون سایه امام را همراه بود تا کسی آسیبی به او نرساند. چندین بار زخمی شد، امّا بی‌اعتنا به زخم‌ها دفاع و همراهی می‌کرد. این رجز را در کربلا به او نسبت داده‌اند:

قد عَلِمَتُ کتیبهُ الانصاری                       اَنّی سَاَحمی حوزَهَ الذّماری

ضَربَ غلامٍ غَیر نَکسٍ شاری                 دُونَ حسینٍ مُهجتی و داری

سپاه انصار می‌دانند و باور دارند که من از ناموس و شرافتم دفاع می‌کنم. نبرد و ضربه زدن من، ضربه‌ی جوانی است که ضعیف و سستی نمی‌شناسد. جان و خانه و خانمان فدای حسین باد.

(در مصراع پایانی تعریضی به عمرسعد و برادرش دارد که می‌گفتند اگر از کربلا بازگردیم خون و خانه و خانواده‌مان را از دست خواهیم داد.)

رجز عمرو در تاریخ طبری، جلد۵، ص ۴۳۴، چاپ دارالمعارف آمده است.

سنّ او هنگام شهادت حدود ۶۰ سال بوده است؛ بنابراین در دوران نوجوانی پیامبر را درک کرده است.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...