صلیالله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک.
سلام بر چشمهایی که گریه میشناسند و با اقتدا به دیدگان بارانی امام زمان در این لحظهها، و با سوگواری فرشتگان و هم صدا با زهرای مرضیه اشک میریزند و ارادت و عشق خویش را به ساحت مقدس عزیزترین انسان عرضه میدارند. انسانی که تمام آبروست، عزت است، ایمان، شرف، پاکبازی، عشق، مواسات، همدلی و ایثار است. سلام بر لبانی که زمزمه میشناسند و به یاد محبوب متبرکاند. سلام بر دلهای عاشق حسین(ع).
الف لام میم ذلکالحسین لا ریب فیه. این کتاب را همیشه بخوانیم تا ریب را از دلهایمان بگیرد و ما را به غیب برساند و شیوهی انفاقمان بیاموزد تا طعم حقیقی زندگی را با جانی عطشناک احساس و تجربه کنیم.
توصیفی از تاسوعا
تاسوعا هنگامهی قبل از طوفان است. روز تکمیل و تثبیت همهی شقاوت، زشتی و قساوت در مقابل همهی ایمان، غیرت، عشق، اطمینان قلبی، رضا، تقوا، عظمت و است.
تاسوعا رویارویی اسارت و آزادگی است. رویارویی روشنی و تاریکی. تاسوعا و عاشورا یعنی از خودمان بپرسیم ما در کدام مسیر هستیم؟ با چه کسی؟ با حسین؟ یا خدای ناکرده اسبی برای ستم زین کردهایم.«اسرجت و الجمت و تنقبت». حتی اگر قدمی در پی بدی برداشتهایم، صفمان را از اباعبدالله جدا کردهایم. هر وقت خوب میگویید، هر وقت خوب زندگی میکنید، هر وقت شب را خوب ادراک میکنید یا هر وقت خوب خوابتان را پس میزنید تا شبی را به عبادت بگذرانید و به تعبیر رسول اکرم(ص) آغوش برای عبادت میگشایید و با عبادت معانقه و معاشقه میکنید، میتوانید نفس حسین را در کنارتان احساس کنید. حسین یعنی زیبا، زیبا شنیدن، زیبا رفتن و زیبا جان دادن و زیبا به ملاقات محبوب رسیدن.
تاسوعا هنگامهی لرزیدن دلهای کودکان در کربلاست. شمر مظهر شقاوت است. او آمده است تا عباس را از کربلا بیرون ببرد. عبدالله و جعفر و عثمان را از حسین بگیرد. اما آنها غیر از حسین نمیبینند و جز حسین، زمزمهای ندارند. چنان او را میرانند که خشمگین و سرافکنده و پرخاشگر تا ساعتی به درون سپاه میخزد.
تاسوعا فصل آمادگی برای کاری بزرگ است. عباس در رویارویی با دشمن میگوید: من سفیر حسین هستم. من از سوی مولا، سرور و آقایم آمدهام. ما عاشقان نمازیم «انّی اُحبُّ الصّلوه» من عاشق نماز و تلاوت قرآن هستم. اگر از کنار خیمههایمان بگذرید، زمزمهی شیرین انسانهایی را که عسل میآفرینند، خواهید شنید.
تاسوعا یعنی آینهای برای خوب شدن، برای زیبا شدن، برای آمادگی ورود به عاشوراهای زندگی. عاشورایی را تجربه کردیم که هر روز تکرار میشود. فردایش را هم تجربه کنیم و تا ظهور آن عزیز که میآید و پرچم را در کف میگیرد و کمر به هدایت انسان به سوی عدالت و قسط میبندد، ما نیازمند تاسوعا و عاشورا هستیم.
فضیلتها و عظمتهای کربلا
ما برآنیم که به کربلا برویم و کتاب جامع عشق را ورق بزنیم و پای درسهای اباعبدالله بنشینیم.
زیباترین اسوهی ممکن در زندگی انسانی، کسی که روز عاشورا در خطبهاش در حالی که لباس پیامبر بر تن، عمامهی پیامبر بر سر، شمشیر پیامبر در دستش و بر اسب پیامبر نشسته بود، فرمود: «لکم فیّ اسوه؛ من برای شما اسوه هستم». بیایید کربلای مرا مطالعه کنید. بیایید من و یارانم را بشناسید. در کربلا هیچ چیز کم نیست، همه چیز هست، چون خدا هست و دلهای عاشق و شیفتهی محبوب هم هستند. پیشتر گفته شد که یکی از درسهای کربلا مواسات است. یعنی فاصلهی میان رفتارمان و رفتار عاشورایی را کم کنیم. تمرین کنیم تا روز عاشورا که میشود آن حس زیبا به همهی ما دست بدهد. حتی بفهمیم حسین در کدام لحظه شهید شد؟ در لحظهی جدا شدن دست ابوالفضل دستمان، درد بگیرد. درست لحظهای که تیر به چشم عبّاس میزنند، چشمانمان بسوزد. وقتی علیاکبر را قطعهقطعه میکنند، درد را در جایجای بدنمان احساس کنیم. میخواهیم به اینجا برسیم که خودمان را در کربلا احساس کنیم در این مجال برآنیم تا یکی دیگر از فضیلتها و عظمتهای کربلا را مطرح نماییم. اما برای ورود به این بحث به یک مقدمهی نسبتاً بلند نیازمندیم. آن مقدمه این است که انسان تا در عرصهی عمل قرار نگیرد، توانمندیهای خویش را درنمییابد. وقتیکه فضاها و فرصتهایی ساخته میشود که ما در ناگزیری قرار میگیریم، از ما توانی سر میزند که در لحظههای عادی و معمولی زندگیمان نمیتوانیم سراغ بگیریم. ما سرشار از توانمندیهایی هستیم که گاه خودمان هم از آن بیخبریم. انسان گاه کاشف همه چیز است، جز کاشف خویش. هنوز باور نکرده است که چه دارد و خدا به او چه چیزهایی داده است. مگر خدا در قرآن بارها فهرستی از توانمندیهای ما را مطرح نمیکند؟ «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند» میتواند از این بالاتر برسد. آدمی به جایی میرسد که در هیچ فهم و وهمی نمیگنجد، کربلا نمایش توانایی انسان است در نتوانستن، نداشتن و نبودن. هیچ نباشد ولی تو باش، همه چیز را از تو گرفته باشم، تو حماسه بیافرین، اینجا سنگ است، چوب است، تازیانه است، نیزه است، آفتاب است و عطش و چه کسی است که در این شرایط بماند و کربلا را رها نکند و به ضیافت تیغ و ستیز و شمشیر و خطر برود جز حسین؟
یکی از نکات تأمّل برانگیز کربلا، نفرینهای اباعبدالله است.
حضرت اباعبداللهالحسین(ع) در موقعیّتهایی نفرین میکند. به عنوان مثال هنگام شهادت حضرت علیاصغر، هنگام به شهادت رسیدن عبداللهبن الحسن بر سینهی ایشان، هنگام شنیدن خبر شهادت مسلم و نیز آن هنگام که قرآن خواندن اباعبدالله را جلو حضرت زینب و کودکان مسخره کردند. وجه مشترک همهی این کارها این بود که امام و یارانش را به شدّت میشکستند و تحقیر میکردند و گاهی اوقات انسان آماده است که جان بدهد، اما آبرو ندهد و کربلا صحنهای بود که دائم به حیثیت و آبروی عزیزان خدا اهانت میشد. که البته برای حفظ شأن این بزرگان قابل ذکر نیست و در تاریخها گاه به اشارتی مطرح شده است.
گفتیم انسان تا در صحنهی عمل قرار نگیرد توانمندیهایش بروز نمیکند. مشهور است وقتی امام زمان میآید دانش و توانایی علمی انسان دو درجه بیشتر پیشرفت نکرده است. امام زمان ۲۵ درجه به این درجهها خواهد افزود. به نظر می رسد مفهوم لطیفی در این مسأله نهفته است. کار امام زمان(ع) این نخواهد بود که کلاس فیزیک و شیمی بگذارد، ریاضیات تدریس کند، زبان آموزش بدهد و انسانهای روزگار خودش را با پدیدههای جدید آشنا کند؛ قصه چیز دیگری است. امام زمان(عج) کاری خواهد کرد که ۲۵ قسمت تعطیل شدهی توانمندیهای ما فعال شود. بسیاری از ما شاید یک هزارم ظرفیت خودمان را استفاده نمیکنیم. مطالعات نشان میدهد، ظرفیت ذهن انسان آنقدر است که میتواند ۱۷ میلیون جلد کتاب پانصد صفحهای را در خودش جا بدهد؛ ما گاه از خواندن دو کتاب احساس خستگی میکنیم. خدا میداند، از کتاب کربلا هنوز صفحهی اول آن خوانده نشده است. گاهی وقتها اولین اطلاعات لازم دربارهی کربلا درک نشده است. برخورد ما با کربلا برشی و مقطعی است. یعنی آمدهایم یکی دو ساعت گودال قتلگاه را دیدهایم تا اشکی بگیریم و سوزی بیافرینیم (که این در جای خود بسیار خوب است ) بعد همه چیز را تعطیل کرده و نگفتهایم قبل از این چه بوده است و بعد از این چه میشود. ما باید در فرصت مناسب موضوعات پس از کربلای اباعبدالله و حرکتها و نهضتهایی که اتفاق افتاده (و همهی آنها هم حاصل به رخ کشاندن تواناییهای انسان از سوی کربلاست)، را مطالعه کنیم. یکی از مهمترین دلایل وقوع این انقلابها این است که کربلا به آنها یاد داد که شما میتوانید.
آنچه که پشتوانهی عمل انسان در توانستنها و بودنها خواهد شد، چند چیز است.
نکتهی اول:
عنصر اول باور به عمل است. کاری را که میخواهید انجام دهید خودتان باور داشته باشید و احساس کنید، این کار لازم است، باید این کار را انجام بدهید. در تعریف عمل صالح باید گفت عمل صالح یک واکنش است به عملی که گفته میشود مال شماست و کس دیگری نمیتواند آن را انجام دهد. اگر شما آن کار لازم و بایسته را در موقعیت مناسبش با پشتوانههایی از صفا و صدق و اخلاص انجام بدهید، یعنی در حال انجام عمل صالح هستید و بیتردید عمل صالح با یک پشتوانهی ایمانی همراه است. این است که عمل صالح بعد از واژهی آشنای ایمان میآید. عمل خودتان را باور داشته باشید. کسانی که در کربلا بودند، به کار خودشان اطمینان داشتند، تردیدی در حقانیت راهی که انتخاب کرده بودند، نداشتند. وقتی خبر شهادت مسلمبن عقیل و هانی بن عروه رسید، امام به همراهان خود فرمود: بروید. گفتند: ما میدانیم با چه کسی هستیم. امام سجاد(ع) میفرماید: در هیچ منزلی از منزلهای راه نبود مگر اینکه پدرم شهادت حضرت یحیی را بازگو میکرد تا همه بدانند که فرجام این راه سری است که در تشت گذاشته میشود و پیش روی یکی از پستترین آدمها قرار میگیرد تا چوب بر دهان و دندانهایش بگذارند و مسخره کنند که زینب برادرت عجب دندانهای زیبایی داشت. اینها را میگفت تا بروند؛ اما آنها که این را باور داشتند، گفتند: ما میمانیم.
نافعبن هلال میگوید شب عاشورا امام در تاریک و روشن شب دست مرا گرفت و به پشت خیمهها برد و نقطهای را به من نشان داد و گفت: نافع این نقطهی کور میدان است اگر بروی کسی تو را نمیبیند. میگوید دست و دامان امام را گرفتم و گریستم و گفتم مرا دعوت به رفتن میکنی؟! آقا من میدانم با چه کسی هستم، میدانم اینجا کنار پیغمبرم، میدانم الان چشمان زهرا به من دوخته شده است. آقا من دارم با کربلای شما عشقبازی میکنم. بروم که زندگی کنم؟! مرگ بر زندگی و زیستنی که بیشما باشد. من تو را میخواهم، من تو را میفهمم. امام شانههایش را فشرد و سپاسگزاری کرد.
نکتهی دوم:
عنصر دومی که در حرکت کردن ما تأثیر دارد، اعتماد به سرانجام و ثمردهی کار است. در کربلا حضرت اباعبدالله(ع) صحنه را برای یارانش تعریف کرد. گفت: اگر به شهادت رسیدید، شما را قطعهقطعه میکنند، اسب بر بدنتان میتازند و سرانجامشان را به آنها گفت. شب عاشورا وقتی آنها عاشقی خودشان را اثبات کردند و وفاداری خود را اعلام کردند و در بودن در کربلا پافشاری کردند، امام انگشتش را بلند کرد و گفت: یاران بیایید. یاران آمدند. گفت حالا نگاه کنید. نگاه کردند و بهشت را دیدند و اینجا بود که دیگر بیتابی یاران افزونتر شد. نمیدانیم امام با آنها چه کرد. البته آنها به چیزی فراتر از بهشت رسیده بودند. بهشت یعنی حضور حسین(ع)، همنفسی با کسی که بود. مگر حسین سید شباب اهل جنّت نیست، آنها خود را کنار جوان بهشتی و در بهشت میدیدند. هر وقت با خوبان همنفسی، در بهشت هستی. حضرت امام(ره) فرمودند: «صدام هماکنون در جهنم است، اما نمیفهمد».
امام علی(ع) در خطبهای میفرماید: انسان متقی جهنم را چنان میبیند که گویی اکنون شعلههای لهیب آن را حس میکند، گویی در جهنم است و بهشت را آن چنان میبیند که گویی غرق نعمتهای بهشتی است. این معنی اعتماد به سرانجام کار و ثمردهی است. اباعبدالله فرمود: آینده مال ماست. و در خطبهای که روز عاشورا خواند به امام زمان(عج) اشاره کرد و خطاب به دشمنان فرمود: «بدانید یک روزی میآید که شما را از خاک بیرون خواهند کشید و انتقام ما را از شما خواهند گرفت بیایید در آن روز سرافکنده نباشید». چون در عصر ظهور شهیدان سر از خاک برمیدارند و به عالم برمیگردند. کسانی هم که شهدا را کشتهاند برمیگردند تا در همین دنیا قبل از قیامت قصاص شوند.
نکتهی سوم:
عنصر تأثیرگذار دیگر در عمل انسان وسعت بخشیدن و عمق بخشیدن به عمل است. و داشتن همراهان ناب و مناسب. دوست خوب انتخاب کنید. کسی را انتخاب کنید که بر شما بیفزاید، با سرانگشت اشاره، آسمان را نشانتان بدهد. میگویند رسول اکرم وقتی با کسی سخن میگفت، دستش را آرامآرام حرکت میداد و آرام نگاه را به سمت آسمان میبرد و میکوشید تا نگاه کسی که مخاطب اوست، به آسمان دوخته شود. چشمها را با آسمان آشتی میداد. دوستانی انتخاب کنید که فقط در زمین با شما قدم نزنند بلکه شما را به قدم زدن در آسمان دعوت کنند. و با همنشینی با فرشتگان نفس شما و نگاه شما را پاک کند و آهنگ قلبتان را به تپش دیگری وا دارند و گامهای شما را در مسیر دیگری حرکت بدهند. همراهان در کربلا همراهان دیگری بودند. دوستی افراد با یکدیگر خیلی زیباست و اینکه چه کسی با چه کسی بنشیند و با چه کسی به میدان برود زیبایی خاصی دارد. یاران قبل از اینکه به میدان بروند به خیمه حضرت علیاکبر (ع) میآمدند و با او مینشستند و به سخنش گوش میدادند و بعد از اینکه دوباره توان میگرفتند، به میدان میرفتند. دور خیمه حبیب همیشه شلوغ بود. هرکسی در کربلا با این پیر خوش نفس مینشست، هنگامی که برمیخاست، احساس میکرد در آسمان پرواز میکند. در عصر پیغمبر کسانی بودند میآمدند خانهی ایشان میگفتند یا رسولالله هیچ کاری نداریم فقط آمدهایم یک لحظه نگاهت کنیم و برویم یک نگاه میکرد و میرفت. و تمام روز به این نگاه زنده بود. با کسانی که دلشان زنده است، روحشان زیباست انس بگیرید. در فرهنگ دینی ما توصیه شده است به دیدار علما بروید. حتی سفارش شده است وقتی از در خانهی عالم میگذرید به دیوار خانههایشان هم نگاه کنید ثواب دارد. در کربلا این کار را میکردند. به بهانههایی میآمدند و کنار اباعبدالله مینشستند و دست به او میزدند و بر چشمان خود میکشیدند و احساس میکردند توان و نیروی دیگری گرفتند. باید به اینها بیندیشیم و با اینها زندگی کنیم.
نکتهی چهارم:
عنصر دیگری که میتواند در تقویت عمل ما مؤثر باشد، انگیزش مستمر در طول عمل است. منظور از انگیزش مستمر در طول عمل این است که ما بعد از مدتی ممکن است خالی شویم، شما وقتی کاری را انجام میدهید ممکن است با یک عشق و انگیزهی قوی شروع کنید، اما بعد از مدتی این شور و عشق و حرکت ممکن است افول کند. شما به بازسازی روانی نیاز دارید. در دین ایستگاههای زیادی برای بازسازی روانی وجود دارد. در شبانهروز چند بار نماز میخوانیم، در همان ایستگاهها چند بار خود را بازسازی میکنیم تا راه را پرشتابتر برویم. اعتکاف یک نوع بازسازی روانی است. حج بازسازی روانی است برای بهتر رفتن و شتاب بیشتر گرفتن. آنچه که در کربلا دیده میشد، انگیزش مستمر بود. اباعبدالله دائم یاران را تشویق میکرد. میگویند وقتی چند نفر از بصره آمده بودند و بیصبرانه منتظر دیدار امام بودند، به آنها گفته شد که امام هم بیصبرانه منتظر شماست. امام با شور و عشق خاصی آنها را بغل کرد. امام یاران را هنگام میدان رفتن تشویق میکرد. به آنها مرحبا میگفت. وقتی بر بالین شهدا میرفت دست بر پیشانیشان میکشید و خون را از چهرهی آنها پاک میکرد. یاران هم میگفتند: آقا این خون را از چشمانمان بگیر تا بتوانیم یکبار دیگر صورت زیبا و آرام تو را ببینیم. امام سرشان را در آغوش میفشرد و میفرمود: آفرین برشما، برایشان قرآن میخواند و تا بهشت بدرقهشان میکرد. حتی گاهی دست به پیشانیشان میکشید و میفرمود: خوش به حالت تو زودتر از من به بهشت رسیدی. سلام مرا به جدم رسولالله و پدرم علی و مادرم فاطمه برسان. آنها خیلی خوشحال میشدند. اینها انگیزش است. ما در طول راه همیشه نیازمند تشویق هستیم چون عناصر خالی کنندهی وجود ما فراوانند.
نکتهی پنجم:
عنصر بعد و بسیار مهم در انجام عمل انسان و باروری انسانی، شناخت عوامل بازدارنده است.
کشاورزان وقتی میخواهند بذرها بارور شوند و درخت رشد کند، شاخههای اضافه را از او میگیرند و علفهای هرز را از اطرافش میگیرند تا درخت در انبوه این علفهای هرز خفه نشود و بالندگی از او گرفته نشود. ما هم باید علفهای هرز را از زندگی خود جدا کنیم. امام حسین(ع) این مسأله را در کربلا به یاران آموخت. میگفت: بنشینید و با خود خلوت کنید و ببینید چه چیزی باعث میشود شما با آن به کمال لازم برسید. البته امام حسین(ع) آنهایی را که استعداد نداشتند از کربلا حذف کرد و آنها هم اباعبدالله را رها کردند تا کربلایی خالص بوجود بیاید.
شناخت عناصر بازدارنده در عمل بسیار مهم است. ببینید چه چیز مانع رشد شما میشود. کدام خصلت منفی نمیگذارد رشد کنید. این خودکاوی و خودبازبینی، ضرورت بازآفرینی خویشتن است.
نکتهی ششم:
عنصر بسیار مهم دیگر که پشتوانهی عمیق انسانی و پیشرفت انسان است، داشتن ارادهی قوی و نیرومند است که نام دیگرش در فرهنگ دینی «نیّت قوی» است. همین نیت را هم باید دائم تقویت کرد و بر پیشانی عمل قرار داد. البته باید نیت آغاز راه در کل عمل ما استمرار داشته باشد. یعنی اگر کسی در وسط نماز از شما بپرسد رکعت چندم نماز هستید، بدانید. اگر بپرسند کدام نماز را دارید میخوانید کاملاً آگاه باشید. به عبارت دیگر آگاهی و آشنایی با عمل.
نکتهی هفتم:
نکتهی بعد در مسیر عمل به تعبیر امروزیها «فازبندی عمل» است. بدانیم الان این مقدار کار را انجام میدهیم و در مرحلهی بعد به این کار میپردازیم. قدم به قدم، گام به گام پیش میرویم. وقتی که ما عمل و تکلیف خودمان را مرحلهبندی کنیم در هر برههی زمانی روشن خواهیم کرد و خواهیم دانست، باید چهکار کنیم و بعد از انجام مقداری از کار باید ارزشیابی کنیم، بررسی کنیم چهقدر آمدهایم یا میتوانیم بیشتر از این بیاییم و بعد گامهای بعدی خودمان را قویتر و مستحکمتر برداریم. هر کس فکر کند که امکانات باید فراهم شوند تا کارهایش را انجام دهد، هیچکاری نخواهد کرد. امکانات، انسان نمیسازد. این انسان است که این امکانات را میسازد. با ارادهمان، با حرکتمان، با عملمان پیش میرویم. و یادمان باشد وقتی قدم برداشتیم، خدا راه را برای ما بازمیکند. خدا راهها را به روی ما میگشاید.
«تو پای به ره در نه و هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت».
وقتی قدم در راه میگذاریم و حرکت میکنیم، شوق ما، معلم و نشاندهندهی مراحل بعدی خواهد شد. چون دستآوردهای راه انگیزهی ما را تقویت میکند. هرچه قویتر شویم قدمهایمان را بلندتر برمیداریم.
کربلا نشاندهندهی همین خصوصیات انسانهایی است که در نداشتن عمل میکردند. یکی از این نمونهها شخصی است به اسم «مسلمبنکثیراعرج» که امام زمان به ایشان سلام میدهد. این پیرمرد زمانی در عصر پیغمبر در جنگها شرکت کردهبود. در فتح مصر شرکت داشت و در جنگ جمل در رکاب امیرالمؤمنین تیر خورد. تیر را «عمربنزبده» به پای ایشان زد. تیر چنان به پایش خورد که بخشی از تیر از آن سوی پایش بیرون آمد و مدتها بعد این تیر از پای ایشان جدا شد. اعرج بود. اعرج یعنی کسی که لنگ است. لنگ لنگان هزار و دویست کیلومتر راه طی کرد و به کربلا آمد. آدم لنگ اگر در جنگ شرکت نکند قابل سرزنش نیست. اما ایشان لنگلنگان به کربلا آمد.گفت: من یک پا ندارم، اما ایمان دارم. در این نتوانستن و نداشتن میخواهم فداکاری کنم. و واقعاً در کربلا عاشقانه جنگید. با پای لنگش در میدان میدوید و حرکت میکرد. حدود هفتاد و چهار یا هفتاد و پنج سال داشت. خیلی سخت است، انسان هم پیر باشد هم فلج، اما شانه از زیر بار مسئولیت خالی نکند. ما هم گاهی وقتها که مشکلی داریم، رنجشی داریم، یک زخم کوچکی داریم همه چیز را تعطیل میکنیم. مثلاً ماه مبارک رمضان، همان روزه را بهانه انجام ندادن بسیاری از کارها میکنند و تمام کارها را تعطیل میکنند. در جنگ خندق رسول اکرم با زبان روزه همراه یارانش در حفر خندق شرکت کرد. تمام زمین سنگ بود و هر نفر باید شش متر در حالت روزه کلنگ میزدند بعد هم میآمدند و بیهوش بر زمین میافتادند. پیغمبر میفرمود به صورتشان آب بزنید و تکبیر بگویند و دوباره شروع کنند. گاهی اوقات میدیدند پیغمبر از شدت گرسنگی سنگ به شکمش بسته است و لحظاتی بعد دوباره شروع به کار کردن میکند.
چنین نیست که نبودنها و نداشتنها مانع تحرک و فعالیت و اندیشیدن به آرمانهای بزرگ شود. ما در جبهه هم نمونههای این چنینی را میدیدیم. من همیشه میگویم اگر جبهه نبود ما امروز فهم درستی از کربلا نداشتیم. خدا فضایی برای ما آفرید که ۱۲۴ هزار پیغمبر دوست داشتند آن فضا را ببینند. این نسل لیاقت و شایستگی این را داشت که خداوند به آنها این صحنهها را نشان بدهد. کسانی بودند که پا نداشتند، دست نداشتند ولی در جنگ شرکت میکردند. بیچشم اما با دلی روشنتر از همهی کسانی که چشمهای ظاهری را تنها ارزش میدانند، در جبهه شرکت میکردند و خدمت مینمودند.
نمونهی دیگری که در کربلا داریم و جانانه از حریم اهلبیت حمایت کرد «عبداللهبنعفیف» است.
وقتی قافلهی اسیران را به کوفه آوردند و به دارالاماره نزد عبیداللهبنزیاد بردند، عبیدالله حضرت اباعبدالله(ع) را کذاببنکذاب خواند. عبداللهبنعفیف که شاهد این اهانت بود نتوانست تحمل کند و با اینکه نابینا بود برخاست و گفت: «دروغگو خودت و پدرت هستی یابنمرجانه». عبیدالله متوجه شد که عبداللهبن عفیف است. فریاد کشید این مرد را که دلش مانند چشمهایش کور است، دستگیر کنید. عبداللهبنعفیف تا این را شنید فریاد زد و شعار ویژهی قبیلهاش را سر داد و کمک طلبید. و به شتاب از کاخ بیرون آمد. دخترش که همراه او بود دست پدر را گرفت و او را به سرعت به سمت خانه برد. عبیدالله به محمدبن اشعث گفت: با پانصد نفر بروید و او را دستگیر کنید و بیاورید. عبداللهبنعفیف وقتی به خانه رسید به دخترش گفت: شمشیرم را به من بده و تو بر روی این بلندی بایست و فقط مرا راهنمایی کن که از کدام طرف به من حمله میکنند. با اینکه نزدیک به پنجاه سال سن داشت شعار میداد و میجنگید و سپاه دشمن را پس میراند. در شعارش به امیرالمؤمنین(ع) افتخار میکرد. میگفت اگر چشم داشتم هیچ کدام از شما نمیتوانست به من نزدیک شود.
بالاخره ضربه خورد و او را دستگیر کردند و به نزد عبیدالله بردند. عبیدالله به او گفت: نظرت دربارهی عثمان چیست؟ عبداللهبنعفیف گفت: تو که هستی که میخواهی از من دربارهی عثمان بپرسی. اصلاً تو به عثمان چکار داری. عثمان از دنیا رفتهاست. عبیدالله گفت: او را بکشید. عبدالله گفت: الحمدلله. عبیدالله! من وقتی دو چشمم را از دست دادم دیگر از شهادت مأیوس شدم. حالا که میخواهید مرا بکشید فرصت کوتاهی به من بدهید. در همان لحظه سیو نه بیت در وصف اباعبدالله سرود و بعد گفت: حالا هرکاری میخواهید انجام دهید. من از ساحت پروردگارم آرزو کردهبودم که به دست پستترین و ملعونترین آدم کشته شوم. اکنون آمادهام. او را بردند و در منطقهای به نام سنجه به دار آویختند۱٫ عبدالله تا آخرین لحظهها میگفت: السلامعلیکیااباعبدالله. جانم فدایت. چهقدر خوشحالم اگرچه چشم نداشتم تا در کربلایت شرکت کنم اما امروز در اینجا برای تو جان میبازم.
۱- دار زدن آن زمان مانند دار زدن امروز نبود. بلکه متهم را به درخت میبستند و ضربه میزدنند و دست و پا را قطع میکردند و یا وارونه آویزان میکردند تا به تدریج جان دهد. رسم عبیداللهبن زیاد این بود که کسانی را که دستگیر میکرد وارونه آویزان میکرد حتی اجساد شهدا را وارونه آویزان کرد و حضرتهانی و مسلم را وارونه به دار آویخت.