قافله به ثعلبه رسیده است. خارزار است و پایکوبی گردباد بر زمین داغ و ماسههایی که میان زمین و آسمان میچرخند و سماع میکنند. آفتاب به میانه آسمان نرسیده است. امام فرمان درنگ میدهد. کاروان میایستد و مجالی است تا خستگان بیاسایند و ادامه راه را آماده شوند. باد با گرمای بیابان درهم میآمیزد. چهرهها را میسوزاند و کامها را ...
ادامه نوشته »پیوستن به بهشت عاشورا
روزهای تیره و خاکستری بر کوفه دامن گسترده بود. انقلاب فرو شکسته بود و یاران مسلم یا در قبیله گردن زده یا بر دار، وارونه آویخته شدند. اندک یاران صمیمی و بر پیمان مانده، پنهان از چشمها در گوشه خانه خویشاوندان میزیستند. در هر کوی و برزن و خانه، جاسوسان به جستوجو بودند. شیفتگان درهم و دینار نیز به امید ...
ادامه نوشته »مهاجر بصره
مهاجر بصره بصره در التهاب و اضطراب و انقلاب افتاده بود. پیک اباعبدالله را حجّاج به بصره رسانده بود. مخاطبان نامه بزرگان و رؤسای قبایل و چهرههای سرشناس بصره بودند؛ منذر بن جارود عبدی، پدرزن عبیدالله بن زیاد، و یزید بن مسعود نهشلی، احنف بن قیس و دیگر سران قبایل پنجگانه و اشراف بصره هر یک به گونهای به نامه ...
ادامه نوشته »پیر پیامبرشناس
نبرد آزمونگاه انسان و میزان و معیار شناسایی ایمان و ادّعاست. ساده و آسان است از حق گفتن و دم زدن؛ امّا دشوار است در تنگناها و خطرگاهها ماندن، از آرمان و ارزشها نبریدن و عارفانه و عاشقانه از همه چیز بریدن و گسستن. سعد با موی سپید بلند، چشمان نافذ و سیمایی سیاه امّا جذّاب و روشن، در حلقه ...
ادامه نوشته »مهاجر مجاهد
از خانه تن بیرون خزیدن، جادّه را دیدن و نوردیدن شیوه مهاجران الی الله است و هر که از خیزاب خواهشها بگذرد و از دعوت خدا نگذرد، معراج حقایق را ادراک خواهد کرد. من اراده سفر کردهام؛ هر چند با عمرسعد، امّا هرگز سرباز او نخواهم بود. چه قدر فاصله است از قادسیه تا امروز. آن روز فخر پدرم این ...
ادامه نوشته »مثل حمزه
نبهان در بستر افتاده بود. سایه مرگ در شیار چهره و خطوط پیشانی و بیش همه در چشمهایش موج میزد. دستهای استخوانی را بر دستان حارث نهاد و گفت: عزیزم حارث، پدرت مسافر آخرت است. لحظههای وداع است و غروب آخرین رمقها. من میروم امّا وصیّتم آن است که پیامبر و خانوادهاش را رها نکنی. نبهان چشم فرو بست و ...
ادامه نوشته »هنر برخاستن
چه بشارت شیرینی! چه حادثه دلپذیری! دعای دردمندان مستجاب شد و آرزوی به زنجیر بستگاه برآورده. چهل و دو سال قتل و خیانت و تبعید و شکنجه پایان یافت. به شکرانه، سجده باید کرد و شادباش باید گفت. امّا رنجی بزرگتر در راه است و اهریمنی پلیدتر در کمین. یزد تندیس پستی و مستی است، خلاصه خباثت و خیانت، و ...
ادامه نوشته »با شهد آفرینان
امام برای او چهرهای ناشناخته نبود. او در صفّین دیده و شجاعت و بیپرواییاش را در شکست محاصره فرات ستوده بود. معاویه با سپاهگران به صفّین آمده بود. ابوالاعور، فرمانده پیشتاز سپاه معاویه، آب را با سواره و پیاده محاصره کرده بود و تیراندازان هرکس را به فرات نزدیک میشد، نشانه میگرفتند. اردوگاه امیرمؤمنان در عطش میسوخت و سربازی از ...
ادامه نوشته »تفرّج در باغ شمشیرها
مگر مرگ چیست که برادران هراسزدهام هدیههای کوچک تن را دریغ داشتند؟ مگر ما هر روز نماز را بهانه دیدار دوست نمیسازیم؟ مگر در پی مرگ جز دیدار دوست چیز دیگری است؟ من به شیوه هابیل بهترین قربانی را به پیشگاه دوست خواهم آورد. مرا تاب شنیدن لم یُتقبّل من الآخر نیست. تن حقیرتر از آن است که در هنگامه ...
ادامه نوشته »آشنای شهید مرج عذرا
در کوفه سالهای اختناق و وحشت و مرگ را در کنار حجر بن عدی گذرانده بود؛ روزگاری که زندان و شکنجه، تبعید و تازیانه، بهدار آویختن و مثله کردن، سنّت حکومت اموی بود. در آن سالها تهمت علوی بودن، تهمت بزرگی بود و همتراز مرگ و محرومشدن از حقوق بیتالمال و بر باد رفتن خاندان و آوارگی و تلخکامی. عمرسعد ...
ادامه نوشته »