خانه / قصه ها و داستانها (صفحه 9)

قصه ها و داستانها

مکه، سال ۶۰ هجری

پرده چهارم روایت بدعهدی و بی‌وفایی اهل کوفه، روایت تلخ و جانکاهی است. باور نمی توان کرد که در پهنه تاریخ، روسیاه‌تر و خوارتر از مردمان آن زمان کوفه یافت. آنان که تشنه لبی را برلب بحر کرم و عظمت و عزّت جستند و از دل شعله فروزان ولایت علوی و امامت حسنین، خام به درآمدند و جان بی ارزش ...

ادامه نوشته »

پاداش

هزار دینار طلا و هزار لباس زیبا هدیه داد به مرد. گفتند: “مگر چه کار کرده؟ این همه پاداش برای چی بود؟” گفت: … “هدیه‌ای که به او دادم در برابر چیزهایی که به پسرم یاد داده، هیچ است.” مرد، معلم یکی از بچه‌هایش بود. منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

عزت

حسین با جمعی نشسته بود. مروان داشت رد می‌شد. گفت: “شماها اگر فاطمه را نداشتید، به چی افتخار می‌کردید؟”… حسین برخاست. عمامه‌اش را دور گردنش پیچید و محکم فشار داد. از حال که رفت، رهایش کرد. ● کسی به امام حسین گفت: “خیلی کبر و غرور داری.” فرمود: “کبر فقط شایسته‌ی خداست ولی طبق آیه‌ی قرآن عزت از آن خداست ...

ادامه نوشته »

پرده سوم

روایت هجرت در تاریخ، روایت زیبایی است. هجرت، مرتبه ای از ایمان است؛ آنجا که امر چنان بر انسان مضیق و فرو بسته می گردد که دیگر چاره ای جز ترک خانه مان و عزیمت به دیار و سرزمین دیگر باقی نمی ماند. هجرت، وسیله حفاظت از ایمان است و  مقدمه و پیش درآمدی بر جهاد. این است که در ...

ادامه نوشته »

دست و دل بازترین آدم

بار اولی بود که به مدینه می‌رفتم. فقیر بودم و غریب. پرسیدم: “دست‌و‌دل‌بازترین آدم این شهر کیست؟” گفتند: “حسین بن علی.” دنبالش گشتم. توی مسجد پیدایش کردم. مشغول نماز بود. جلویش ایستادم. شروع کردم به شعر خواندن؛ فی‌البداهه. در مدح سخاوت و بخشندگی‌اش. راه که افتاد سمت خانه‌اش، دنبالش رفتم و پشت در خانه اش ایستادم. کمی که گذشت دستش ...

ادامه نوشته »

مستحق تنبیه

خودش هم می‌دانست مستحق تنبیه است. چشمش که به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پرید یاد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: “والکاظمین‌الغیظ!” حسین دستش را بالا آورد: “رهایش کنید.” – والعافین عن الناس. – از گناهت گذشتم. – والله یحب المحسنین. – تو را آزاد می‌کنم در راه خدا با دو برابر حقوق همیشگی‌ات. منبع: آفتاب بر ...

ادامه نوشته »

پرده دوم

تاریخ بشر سرشار و مملو از رودررویی های حق و باطل است. نبرد میان نور و ظلمت و مقابله ی هدایت و گمراهی. و نغز آنجاست که حق گر چه هماره در ظاهر مظلوم است و غلبه ی ظاهری از آنِ سیاهی ظالم، اما جاودان و همیشگی نور است و حقیقت که مانده است و می ماند. و اگر نظری ...

ادامه نوشته »

بهای آزادی

زن دسته‌گل به دست وارد شد. نمی‌شناختمش. کنیز بود انگار. دسته‌گل را برای او آورده بود. لبخند زد… دسته‌گل را گرفت و گفت: “تو در راه خدا آزادی برو!” کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه می‌کرد؛ ناباورانه. من هم. گفتم: “دسته‌گل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.” گفت: “خدا به ما این‌طور یاد داده، توی قرآن می‌فرماید: وقتی ...

ادامه نوشته »

بخشش

رفتم پیش او و گفتم: “ضمانت کسی را کرده‌ام و حالا به اندازه‌ی یک دیه‌ی کامل بدهکار شده‌ام، پولش را هم ندارم. کمکم کنید!” گفت: “سه سؤال می‌پرسم. اگر یکی را جواب بدهی، یک سوم نیازت را به تو می‌دهم؛ اگر دو تا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهی همه‌ی بدهکاری‌ات را می‌دهم.” – برترین اعمال؟ گفتم: “ایمان ...

ادامه نوشته »

کوفه – سال چهلم هجری – ماه شعبان

از بازماندگان نهروان، عده ای گرد هم می آیند و افسوس می خورند به حال جامعه اسلامی پس از پیامبر، که قرآن را فراموش کرده و به اجرای احکام غیر دینی توسط حاکمان غیر شرعی پرداخته است! حاکمانی چون معاویه، عمرو عاص و… علی(ع)! و حال برای برقراری قسط و اجرای مفاهیم قرْن می بایست میان مسلمانان اتحادی دوباره برقرار ...

ادامه نوشته »