پرده چهارم روایت بدعهدی و بیوفایی اهل کوفه، روایت تلخ و جانکاهی است. باور نمی توان کرد که در پهنه تاریخ، روسیاهتر و خوارتر از مردمان آن زمان کوفه یافت. آنان که تشنه لبی را برلب بحر کرم و عظمت و عزّت جستند و از دل شعله فروزان ولایت علوی و امامت حسنین، خام به درآمدند و جان بی ارزش ...
ادامه نوشته »پاداش
هزار دینار طلا و هزار لباس زیبا هدیه داد به مرد. گفتند: “مگر چه کار کرده؟ این همه پاداش برای چی بود؟” گفت: … “هدیهای که به او دادم در برابر چیزهایی که به پسرم یاد داده، هیچ است.” مرد، معلم یکی از بچههایش بود. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »عزت
حسین با جمعی نشسته بود. مروان داشت رد میشد. گفت: “شماها اگر فاطمه را نداشتید، به چی افتخار میکردید؟”… حسین برخاست. عمامهاش را دور گردنش پیچید و محکم فشار داد. از حال که رفت، رهایش کرد. ● کسی به امام حسین گفت: “خیلی کبر و غرور داری.” فرمود: “کبر فقط شایستهی خداست ولی طبق آیهی قرآن عزت از آن خداست ...
ادامه نوشته »پرده سوم
روایت هجرت در تاریخ، روایت زیبایی است. هجرت، مرتبه ای از ایمان است؛ آنجا که امر چنان بر انسان مضیق و فرو بسته می گردد که دیگر چاره ای جز ترک خانه مان و عزیمت به دیار و سرزمین دیگر باقی نمی ماند. هجرت، وسیله حفاظت از ایمان است و مقدمه و پیش درآمدی بر جهاد. این است که در ...
ادامه نوشته »دست و دل بازترین آدم
بار اولی بود که به مدینه میرفتم. فقیر بودم و غریب. پرسیدم: “دستودلبازترین آدم این شهر کیست؟” گفتند: “حسین بن علی.” دنبالش گشتم. توی مسجد پیدایش کردم. مشغول نماز بود. جلویش ایستادم. شروع کردم به شعر خواندن؛ فیالبداهه. در مدح سخاوت و بخشندگیاش. راه که افتاد سمت خانهاش، دنبالش رفتم و پشت در خانه اش ایستادم. کمی که گذشت دستش ...
ادامه نوشته »مستحق تنبیه
خودش هم میدانست مستحق تنبیه است. چشمش که به شلاق افتاد، رنگ از صورتش پرید یاد قرآن افتاد؛ از اخلاق اربابش خبر داشت. گفت: “والکاظمینالغیظ!” حسین دستش را بالا آورد: “رهایش کنید.” – والعافین عن الناس. – از گناهت گذشتم. – والله یحب المحسنین. – تو را آزاد میکنم در راه خدا با دو برابر حقوق همیشگیات. منبع: آفتاب بر ...
ادامه نوشته »پرده دوم
تاریخ بشر سرشار و مملو از رودررویی های حق و باطل است. نبرد میان نور و ظلمت و مقابله ی هدایت و گمراهی. و نغز آنجاست که حق گر چه هماره در ظاهر مظلوم است و غلبه ی ظاهری از آنِ سیاهی ظالم، اما جاودان و همیشگی نور است و حقیقت که مانده است و می ماند. و اگر نظری ...
ادامه نوشته »بهای آزادی
زن دستهگل به دست وارد شد. نمیشناختمش. کنیز بود انگار. دستهگل را برای او آورده بود. لبخند زد… دستهگل را گرفت و گفت: “تو در راه خدا آزادی برو!” کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه میکرد؛ ناباورانه. من هم. گفتم: “دستهگل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.” گفت: “خدا به ما اینطور یاد داده، توی قرآن میفرماید: وقتی ...
ادامه نوشته »بخشش
رفتم پیش او و گفتم: “ضمانت کسی را کردهام و حالا به اندازهی یک دیهی کامل بدهکار شدهام، پولش را هم ندارم. کمکم کنید!” گفت: “سه سؤال میپرسم. اگر یکی را جواب بدهی، یک سوم نیازت را به تو میدهم؛ اگر دو تا، دو سوم و اگر به سه سؤالم جواب بدهی همهی بدهکاریات را میدهم.” – برترین اعمال؟ گفتم: “ایمان ...
ادامه نوشته »کوفه – سال چهلم هجری – ماه شعبان
از بازماندگان نهروان، عده ای گرد هم می آیند و افسوس می خورند به حال جامعه اسلامی پس از پیامبر، که قرآن را فراموش کرده و به اجرای احکام غیر دینی توسط حاکمان غیر شرعی پرداخته است! حاکمانی چون معاویه، عمرو عاص و… علی(ع)! و حال برای برقراری قسط و اجرای مفاهیم قرْن می بایست میان مسلمانان اتحادی دوباره برقرار ...
ادامه نوشته »