رفته بود حج. آنجا معاویه را دید. پوزخندی زد و گفت: “دیدی حجر و رفقایش را کشتیم و خودمان بر جنازهشان نماز خواندیم؟” حسین لبخند زد: “ولی ما اگر شما و آدمهایتان را بکشیم نه بر شما نماز میخوانیم و نه دفنتان میکنیم.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »علی
کسی حق نداشت اسم علی را بیاورد، مگربرای طعن و لعن و فحاشی. دستور معاویه بود. حسین باید اسم پدر را زنده نگهمیداشت. اسم پسرهایش را گذاشت علی. علیاکبر، علیاوسط، علی اصغر. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »نسب فاطمی
زن سوار قاطر بود. میگفت: “نمیگذارم حسن را اینجا دفن کنی.” محمدبنحنیفه گفت: “برای دشمنی با بنیهاشم یک روز سوار شتر میشوی، یک روز سوار قاطر.” زن گفت: “تو دیگر حرف نزن. اینها اگر حرف میزنند، پسرهای فاطمه هستند. تو را چه به سخنرانی؟” حسین عصبانی شد. گفت: “این حرفها یعنی چه؟ میخواهی برادرم را از ما جدا کنی؟ او ...
ادامه نوشته »کوفه – سال ۶۰ هجری-دستگیری مسلم
کوفه – سال ۶۰ هجری عبید الله رو به محمد بن اشعث که با خبر دستگیری مسلم آمده، می گوید: «تو را چه به امان دادن؟ مگر ما تو را فرستاده بودیم که او را امان دهی؟ ما تو را فرستادیم که او را برایمان بیاوری!» محمد بن اشعث، خاموش می ماند. مسلم را بر در قصر با دستانی بسته ...
ادامه نوشته »وصیت برادر
برادرش، حسن، وصیت کرده بود که پیکرش را قبل از دفن ببرند سرِ قبر پیامبر. عدهای فکر کردند میخواهد آنجا دفنش کند؛ شمشیر کشیدند. نزدیک بود غوغایی به پا شود بین بنیامیه و بنیهاشم. او مانع شد، گفت: “اگر برادرم از من پیمان نگرفته بود که خون کسی ریخته نشود، آنوقت میدیدی که چهطور شمشیرها حق را به شما نشان ...
ادامه نوشته »بیعت
یک عده آمدند گفتند: “ما صلح برادرت حسن را قبول نداریم. با تو بیعت کنیم یا نه؟” گفت: “نه! من به هر چه برادرم حسن تعهد کرده، متعهد هستم.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »تنهایی مسلم
این حجاب ضخیم جهل و غفلت را چه کسی بر چشمان این اهالی نااهل کوردل فرو افکنده است که چنین آشکارا منکر تلألو نور گشته اند؟ آن شور و اشتیاق و ولوله کجا و این خمودی و مردگی و سکون کجا؟ این دل های مرده را با کدام اکسیر می توان حیات بخشید و داروی شفای این ارواح مریض و ...
ادامه نوشته »بیعت
معاویه دعوتشان کرده بود. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” امام حسن بیعت کرد. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” امام حسین بیعت کرد. گفت: “بلند شو! بیعت کن.” قیس تکلیفش را نمیدانست. نگاه کرد به امام حسین. امام گفت: “قیس! برادرم حسن امام من است.” فهمید باید بیعت کند. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »مهمان
غذای هر روزمان تکهای نان خشک بود، تازه آن هم اگر پیدا میشد. آن روز هم مثل همیشه. نه، مثل همیشه نبود. خجالت کشیدیم دعوتش کنیم اما دل به دریا زدیم. خواستیم همراهیمان کند. لبخند روی لبهایش نشست. از اسب پایین آمد. نشست کنارمان. حسین مهمان ما شد با تکهای نان خشک. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »کوفه ـ سال ۶۰ هجری ـ پنجم شوال
و حال، وقت آن رسیده است تا نامه ای که حسین(ع) به او سپرده، در میان مشتاقان مسلم که دسته دسته به دیدار او می شتابند و در خانه مختار با او دست بیعت میدهند، خوانده شود: « از حسین بن علی(ع)، به جمع مسلمین و مومنین: هانی و سعید، نامه های شما را که آخرین فرستادگان تان بودند به ...
ادامه نوشته »