عمر سعد، نامه ای را که شمر از سوی عبید الله برایش آورده، باز می کند و می خواند: «من تو را به سوی حسین فرستادم که از او دفع شر کنی! و کار را به درازا کشانی!؟ و به او امید سلامت و رهایی و زندگی دهی!؟ عذر او را موجه قلمداد کرده و شفیع او گردی!؟ اگر حسین ...
ادامه نوشته »کوفه – سال ۶۱ هجری – چهارم محرم
عبید الله زیاد، از پله های منبر مسجد کوفه بالا می رود . همه مردم شهر به امر او در مسجد جمع شده اند تا او برای آنان سخنرانی کند! « ای مردم، شما آل ابی سفیان را آزموده اید و آنها را چنان که خواستید، یافتید! و یزید را نیز می شناسید که دارای سیره و طریقه ی نیکو ...
ادامه نوشته »کربلا…
حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد. حر و لشکرش هم با او همراهی میکردند. گاهی هم مانع حرکتش میشدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد. گفت: "اسم این سرزمین چیست؟"…
ادامه نوشته »شهادت مسلم(ع)
در راه کوفه بودند که خبر شهادت مسلم رسید. غمگین و گرفته گفت: “خدا رحمت کند مسلم را، به تکلیفی که بر عهدهاش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آنچه بر گردن ماست باقی مانده.” بعد هم دختر مسلم را صدا کرد. نشاندش روی زانویش. نوازشش کرد. دختر انگار چیزی بفهمد گفت: “اگر پدرم کشته شود… .” حسین گریهاش ...
ادامه نوشته »کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم
کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که سکوت این بیابان بی پایان را می شکند. مرکب ها تشنه و خسته اند، اما حرکت ادامه دارد. به سوی سرزمینی که هیچ کس نمی داند کجاست و تا رسیدن به آن، چقدر فاصله باقیست. چه کسی باید پا بر زمین بکوبد و دست ها ...
ادامه نوشته »حج ناتمام!
حج را ناتمام گذاشت. حرکت کرد سمت کوفه. قبل از رفتن نامه نوشت. از حسینبنعلی به محمدبنعلی و از طرف او به بنیهاشم: “هرکس با من بیاید شهید میشود و هرکس بماند پیروز نمیشود. والسّلام.” بعد از نامهمسلم اوضاع تغییر کرد. یزید، عبیدالله را کرد حاکم کوفه. مردم کوفه جنایتهای پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند. ترسیدند و روی ...
ادامه نوشته »جواب نامهی کوفیان!
جوابهای نامههای مردم کوفه را نمیداد تا وقتی تعداد نامهها رسید به دوازدههزار تا. آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامههاشان را نوشت: “مسلم، پسرعمویم، را به کوفه میفرستم. اگر با او بیعت کردید و او برای من نوشت که شما آمادهاید به کوفه میآیم.” ● مسلم به پسرعمویش نوشت: “مردم کوفه منتظرت هستند. هجدههزار نفرشان با ...
ادامه نوشته »سلیمان…
جمعشان جمع بود؛ بزرگان کوفه. سلیمان پیرمردی بود نود ساله. گفت: “معاویه مرده. حسین با یزید بیعت نکرده و راه افتاده سمت مکه. اگر میتوانید کمکش کنید، نامه بنویسید.” نامه نوشتند و دعوتش کردند. وقتی حرکت کرد سمت کوفه، سلیمان کنار کشید. بقیه هم. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی
ادامه نوشته »نی نوا – سال ۶۱ هجری
پرده هفتم از مادر که زاده گشت، حرّ نامیده شد. که یعنی آزاده بماند و سرفراز. و تن به بندگی و ذلت و فرو مایگی نسپرد. پس چرا؟ چرا در مهلکه رویارویی حق و باطل، چنین در صف باطل جای گرفته است. و چرا به جای سرسپردن به سالار نور و رستگاری، پای بند عهد و فرمان حاکم بد نام ...
ادامه نوشته »دنیا و آخرت دیگران!
عبداللهبنعمر میگفت: “پیامبر بین دنیا و آخرت دومی را انتخاب کرد. تو که فرزند او هستی، دنیا را انتخاب نکن. خیر و خوبی در جماعت است. بمان.” ابنمطیع میگفت: “اگر تو را بکشند، حرمت اسلام، حرمت قریش و حرمت عرب از بین میرود.” آنکه از آخرت میگفت و این که از دنیا، حرفشان یکی بود؛ ماندن و بیعت با یزید. ...
ادامه نوشته »