خانه / قصه ها و داستانها (صفحه 10)

قصه ها و داستانها

ترس از خدا

می‌گفتند: “ای پسر پیامبر! چرا این‌قدر از خدا می‌ترسی؟” می‌گفت: “فقط کسی در قیامت امنیت دارد که در دنیا از خدا بترسد.” خودش وضو که می‌خواست بگیرد رنگش زرد می‌شد، بدنش شروع می‌کرد به لرزیدن.   َمنبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطاییََََ

ادامه نوشته »

آبرو

به آنهایی که از این و آن کمک می‌خواستند می‌گفت: “از کسی پول نخواهید مگر برای فقر شدید یا پرداخت بدهی یا پرداخت دیه.” به آنهایی که وضع مالی‌شان خوب بود می‌گفت: “اگر کسی ازتان پول خواست حتما به او بدهید. او با این کار آبروی خودش را برده، شما با ردکردنش آبروی خودتان را نبرید.”  منبع:  آفتاب بر نی/ ...

ادامه نوشته »

خداحافظ ابوذر

عثمان دستور می دهد که ابوذر را به عنوان خرابکار، از حکومت اسلامی دور سازند و به «ربذه» تبعید کنند. به مردم امر می شود که کسی برای بدرقه او نرود. اما آیا… این همان ابوذر غفاری، یار غمخوار پیامبر نیست؟! علی(ع) و پسرانش حسن(ع) و حسین(ع)، برادرش عقیل، دامادش عبدا…بن جعفر، و یار دیرینه اش عمار، به بدرقه او ...

ادامه نوشته »

مدینه – سال یازدهم هجری

محمد(ص) در بستر بیماری است. ۲۳سال از رسالتش می گذرد. حال این قافله را به ساربان دیگری باید سپرد. دست علی(ع) را مدتها قبل، در غدیر در دست امتش گذارده و از آنها قول و بیعت گرفته است. در حدیث کساء، اهل بیتش را معرفی کرده و مدت ها در گذر از مقابل خانه فاطمه(س) بر آنها سلام و درود ...

ادامه نوشته »

مرد شامی

پرسید: “آن کسی که آنجا وسط مسجد نشسته، کیست؟” گفتند: “حسین پسر علی” پیش خودش گفت بروم قربه‌الی‌الله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبه‌رویش….. تا می‌توانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرف ها. وقتی خسته شد دهانش را بست. حسین گفت: ...

ادامه نوشته »

هیبت برادر

به حسن خیلی احترام می‌گذاشت. می‌گفتند: “چرا این قدر به برادرت احترام می‌گذاری؟”…. می‌گفت:‌ “همان هیبتی که در پدرم علی می‌دیدم، در برادرم حسن هم می‌بینم.” شهید هم که شد، هر شبِ جمعه می‌رفت زیارت مزارش. منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

ادامه نوشته »

شهربانو

شهربانو تا دیروز دختر پادشاه عجم بود و امروز اسیر دست مردان عرب. می خواستند بفروشندش اما، علی نگذاشت. گفت: “هر چه باشد دختر پادشاه بوده، در شأنش نیست که فروخته شود. بگذارید خودش یک نفر را انتخاب کند برای ازدواج.”…. دختر دلش گرم شد به حرف‌های علی. نگاه کرد به کسانی که ایستاده بودند. آمد و دستش را گذاشت ...

ادامه نوشته »

تبعید ابوذر

خلیفه‌ی سوم ابوذر را تبعید کرد به ربذه. به بیابانی بی‌آب و علف. فقط برای این‌که به شیوه‌ی حکومتش اعتراض کرده بود. گفت: “هیچ‌کس حق ندارد بدرقه‌اش کند.” اما علی بدرقه‌اش کرد با حسن و حسین. حسین می‌گفت: “عمو جان! بی‌صبری نکن. از خدا کمک بخواه. نکند تسلیم بشوی جلوی سختی‌ها و ستم‌ها. بی‌صبری نکن.” منبع: آفتاب بر نی/ زینب ...

ادامه نوشته »

مدینه – مسجد النبی

اینان همان کسانی هستند که خود درباره شان گفته: «بار خدایا من اینها را دوست دارم، پس تو نیز آن ها را دوست بدار. و دوست بدار هر کس که آنها را دوست می دارد.» و حال بازی کودکانه شان محمد(ص) را بیش از پیش، در محراب نگه می دارد، تا محراب هم در این شور و شعف سهیم باشد. ...

ادامه نوشته »

مدینه – سال چهارم – ماه شعبان – روزهفتم

محمد(ص) به حسین(ع) عشق می ورزد. امر می کند موهایش را بتراشند، هم وزن آن نقره صدقه می دهد. برایش گوسفندی قربانی می کند و ران آن را برای قابله هدیه می فرستد. کودک را معطر می کند به بوی خَلُوق و شکر این موهبت الهی را به جا می آورد اما… از چیزی اندوهگین است! به سیمای کودک که ...

ادامه نوشته »