خانه / شعر های عاشورایی (صفحه 65)

شعر های عاشورایی

توفان دشنه‌ها(سید میرحسین مهدوی)

سرانجام کوفه به زیارت یزید رفت و شمشیر – شمشیر شکسته‌ی ابوسفیان را- از شام – این سرزمین دشنام- به کربلا آورد. در کوچه‌های کوفه بوی نان و شمشیر پیچید. شباهنگام، مردم در خنده‌های خلیفه… گم شدند و صبح – با شمشیرهای مست- بر مرکب عقل‌شان لگام زدند. آمدند تا نان‌شان را با خون فرات آغشته کنند! خیمه‌ها، در توفان ...

ادامه نوشته »

پنجره‌ی رکاب (علی اشتری)

آب از سرش گذشت و به‌دریای خـواب رفت شیرین‌تر از عســل شد و در جـام ناب رفت نجمـه دوباره غصـــه‌ی زخــــم جگــر گــرفت از سینه اش چکیـده‌ی داغـــی مــذاب رفت با جلــوه ای شـبیه حسن،یوســف بهشت نعلــین خود نبســته ولــی بـا شـــتاب رفت در آسمان طــنیـــن صــدای فــرشـــتـــه ها تا کـــوچـــه‌های غم‌زده‌ی اضـــــطـراب رفت مـژده به قــلب نجمــه و زینــــب ...

ادامه نوشته »

عظیم ترین ارتفاع(ارمغان بهداروند)

چگونه می توانم باز گردم وقتی بر گرده ی خود غمگین ترین خبر ها را نشانه دارم …؟ چگونه می توانم راوی تلخ ترین خبرها باشم وقتی نمی توانم برای سرودن این سوگ‌نامه زبان بگشایم …؟…چگونه می توانم با چشم‌های مغموم و نومید کودکان هم کلام شوم؟ نمی توانم با یال خونین و زخم‌های سر گشوده، ازدردی که چون شعله ...

ادامه نوشته »

بغض گلوگیر (سیدمحمد بابامیری)

کسی مسیر خدا را به من نشــان بدهد دل سیاه مـــرا دســــت آســمان بدهـــد درون پیله ی ســـردر گمــی اسیــرم، آه! کســی برای پــریدن به مـن تـــوان بدهـد به دشـــت خیره شدم تا مگرکه قاصدکـی نشانه ای به من از یـار مهــــربـان بدهـــد و کــــاش رنگ غزل های ناســروده ی من بهـــار شعــر مرا شـــــور ناگهـــــان بدهد هـزار بیت به ...

ادامه نوشته »

نقش عقیق (رضا جعفری)

بــادهـا عـطـر خــوش سیــــب تـنــش را بردند ســوخـتـنـد و خــبــر ســـــوخــتــنــش رابردند نیزه‌هـا بـر عـطـــشـــش قهقهه سر می‌دادند زخــــم‌هــا لالــــــه‌ی بـــــاغ بـــدنــش را بردند دشـــنـــه‌هـــا دور و بــر پــیــکـر او حلـقه زدند حـلقــه‌ها نــقـش عـقــیـق یـمــنــش را بردند این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است کــه روی نـــیــزه بــــــوی پــیـرهـنــش را بردند تـــا کـــه مـــعـــلوم نـگردد به کدام آئین است ...

ادامه نوشته »

شبیه مصطفی( عباس عبادی)

چون اذن پدر گـرفـت، خنــدان شـد و رفت افروختــه روی و دامن افشان شد و رفـت بـا آن ‌کـه شـبـیـه مـصـطـفـی بــــود، امّــا زیـبـایـی چهـره‌اش، دو چندان شد و رفت عباس عبادی

ادامه نوشته »

صلابت غریب(محمدرضا سنگری)

قرن‌هاست که قرار قلب‌ها برده‌ای.دست در دست نبض‌ها، آرامش سینه‌ها را آشوب کرده‌ای و هم‌پای اشک‌ها، بر لب‌ها تراویده‌ای… نام تو همسایه‌ی شور است. یاد تو تداعی شعر و شیون و شیفتگی. تو را نمی‌توان گفت مگر با بغضی غیور که حنجره را می فشرد و سوزی غریب که شعله‌ورمان می سازد. ای ایمان ایستاده، ای حسین! لحظه هایی که ...

ادامه نوشته »