خاتون کوچکی است و دشت که به تاراج رفته است و روح بهار که به شیشه دیو زندانی است خاتون کوچکی است و آب که از تشنگی هراسان است و نخل که به سجدهی گامهاش افتاده است و خون که پرده دار خروشان آسمانی هاست خاتون کوچکی است. و علقمه در دستهای کوچکش عمق بزرگ فاجعه ای مهیب و صدایی ...
ادامه نوشته »ابهام عاشقانه (عباس احمدی)
داغی که سوز عشق تـو در جان ما گذاشت چندین هـزار کشـته و زخمی بـه جا گذاشت چشمـان عاشـقـت که مـرا تـــا خـدا کشـانـد قـانـون سـخــتِ جــاذبـه را زیـــر پــا گـذاشـت پـل زد کــمــان ابـــروی تـــو بــر پــــــل صـــراط دریـــای عــفــو در عطــشِ کـــــربــــلا گذاشت دریا که دسـتِ تـو، ملــوانان کــــه مســـتِ تو بر کشتیاش چـه خـوب خـدا، ناخـدا گذاشت ...
ادامه نوشته »زخم قبیله ی زمین(فریده برازجانی)
زخم کهنه ای ست زخم قبیله ی زمین به کدامین قبیله می مانم؟! در کربلا مانده ست، برگ هویتم وقتی که باد – بر یال خونی خاک – وزید و رفت برلبهای مضطرب خاتون به گل نشست پیام برادر… و ، خیره ماند خاک ، بر آوار کاخها تکیه زد آسمان، بر درنگ ثانیه ها از کدامین قبیله می آیم؟! ...
ادامه نوشته »دست تو(سلمان هراتی)
زان دست که چون پرنده بیتاب افتاد بر سـطح کــرخــت آبهــا تــاب افـتاد دســت تــو چـو رود تا ابد جــاری شد زان روی کــه در حمـایــت از آب افــتاد سلمان هراتی
ادامه نوشته »ای رود! (سیدحبیب نظاری)
تـو احســـاس مــرا دریــاب، ای رود! لـبـــم را تــــر نـــکـن از آب، ای رود! تــو کــه دسـتـــی نــداری تـا بیـفتد به سوی خیمه ها بشتاب، ای رود! سیدحبیب نظاری
ادامه نوشته »دست بریدهی برادر(غلامرضا مرادی)
گر سر ندهد حسین(ع) با سر چهکند با خـــرمن لالــههای پرپر ، چــه کـند گیرم که به خمیه مشک آبی هم بُرد با دســت بــریــدهی بــرادر چــه کنـد غلامرضا مرادی
ادامه نوشته »اصغر(اطمینان زاده)
این از اسرار دست نیافتنی است تنها این را میدانم که تو میدانستی اصغر جز از نوک سه شعبه سیراب نخواهد شد اما چگونه رضا به این شدی؟ چه میگویم این از اسرار است گویا از دید تو اصغر نیز قطرهای است که برای ماندن باید به دریا برسد این نهایت دلسوزی تو بود برای اصغر کوچک اگر او ذبیح ...
ادامه نوشته »کنار علقمه (حسین دارند)
دسـتــی کــه طـرح چشم تو را مسـت میکشید صد آسـمان ســتــاره از ایــن دســت میکشـیــد بُــــرد بــلـنـــد شــرقـــی پیــــشــانــیـــت، بـــهروز خورشـــیــد را بــه کـوچـهی بنبسـت مـیکشـید دســــت هــــزار عــاطـــفــه در کــارگــاه عــشـــق هــر جــلــوه را بـه نــام تـــو در بـسـت میکشـید امّـــا … کــنــار عــلــقــمــــه، دســــتـــان روزگـــار تــصــویـــر یــک شـجاعــت بیدســت میکشید ! خــون مــیگـرفــت صــورت عــبـــاس و او هــنــوز ...
ادامه نوشته »بانگ عطش(کریم رجب زاده)
نمــیدانــم چــرا اکبـر نیامد چــراغ خــانـــهی مـادر نیامد نمیدانم چرا بانگ عطش از گــلــوی نـــازک اصــغر نیامد کریم رجب زاده
ادامه نوشته »شرم(شکوه کرمانشاهانی)
آنقدر نرفتــیـم کــه مــرداب شــدیم همرنگ سکوت محو مهتاب شـدیم هربار نشستـــیم و مـــرورت کـردیم از شرم لبـــان تشــنهات آب شدیم شکوه کرمانشاهانی
ادامه نوشته »