خـونــی کـه ز پیشانی او جاری شد ســرســبــزتــرین بـهــار بیداری شد آن سر که به روی نیزهها گشت بلند آیینــهی روشـــن فـــداکــاری شـد محمد حسین امیدی
ادامه نوشته »عموی مهربان(عبدالرحیم سعیدیراد)
غــریبــه! آی جـــانم را ندیدی؟ مــه هفـت آسـمانم را ندیدی؟ عطش آتش زده بر جان طفلان عمــوی مهـــربــانـم را ندیدی؟ عبدالرحیم سعیدیراد
ادامه نوشته »فوارهی خون(احد دهبزرگی)
عطش از چشم اصغر خواب را برد ز جــســم نــازنــینـش تــاب را برد ولــی فــوارهی خـــون گــلــویــش بـــه مـــیــدان آبـــروی آب را بـــرد احد دهبزرگی
ادامه نوشته »آن شب(علی صفایی حائری)
از دل هر سنگ سختجان، خون عبیط، به راه افتاد. وقتی که خورشید آسمان، از روی نعشهای مقدس عبور کرد، ناچار دامن زردش به خون نشست. آن روز عصر، پردهی آبی آسمان، با خون دامن خورشید، سرخ شد. وافق، این مرد پایدار، با رخت سرخ، در خیمه ی سیاه شب افتاد. آن شب وقتی نسیم مرگ، از نینوا گذشت،از نعشهای ...
ادامه نوشته »لبی عطشان و جانی…
لبی عطشان و جانی خسته دارد ولــی روحــــی زتــن وارســــتــه دارد
ادامه نوشته »سکه به نامت زدند
وقتی سخن از تو به میان میآید، درختان به رکوع میروند و برگها، به نشانهی سجده، از شاخهها میریزند. وقتی سخن از تو به میان میآید، خورشید از پشت کوهها سَرَک میکشد و از حرارت شوق تو آتش میگیرد. وقتی سخن از تو به میان میآید، نسیم کوچه به کوچه می دود و عطر تو را در خانههای شهر میپراکند. ...
ادامه نوشته »مضمون غریب (سعید بیابانکی)
پیــچیــده در این دشــت عــجــب بـــوی عــجـیبی بـــوی خــوشــی از نــافـــهی آهـــوی نــجـــیبــی یــا قـــافــلــهای ردشـــده بـــارش هــمـــه گلبرگ جــــامـــانـــده از آن قـــافـــلـــه عـــطر گل سیبی یک شمه شمیم خوش فردوس.. نه پس چیست؟ پـــس چــیــســت عــجـــب بـــوی خـداوند فریبـی کـــی لـــایــق بوی خوشی از کــوی بهشت است جــانـــــی کــــه از ایـــن عطــر نبرده است نصیبی ایـــن گــل گــل صد ...
ادامه نوشته »چرا؟(میرهاشم میری)
با اینکه بــر آســتان آب است حسین از تـاب عطش در التهاب است حسین ای آب تــو مــهــر مـــادرش زهــرایــی لب تشنه چرا در آفتاب است حسین؟ میرهاشم میری
ادامه نوشته »مجموعهی فضائل(سیدرضامؤید)
آن مــاه کــه روشنگر هر انجمن است مجــموعــهای از فضـائل پنج تن است در شــادی و غــم دسـت توسل ما را بر دامن لطف قاسم بنالحسن است سیدرضامؤید
ادامه نوشته »دل مشک (سیدحبیب نظاری)
نـــگــاه خــواهــر و بغــض گلوگیر گلــوی لــالــهها و زخـم شمشیر هجـوم لشکری نامرد و یک دست دل یــک مـشـک و داغ آن همه تیر سیدحبیب نظاری
ادامه نوشته »