سر انگشتی بر خاک مینویسد این قبر حسین است. پیش از آن سری بر نیزه قرآن میخواند و پیش از آن زنی از همهمهی دشت، کودکان را میجست و پیش از آن اشک بود و آشوب و آتش و خاکستر. اینجا کربلاست. سالها در خویش نشستیم و گریه کردیم به یاد آن دستی که بر خاک آن جمله را نوشت. ...
ادامه نوشته »روضهی مکشوف (برقعی)
بــر اوج نیــــــزههــا ببــــــر ای دل نــــظـــــاره را اشـکی بــــریـــز، ســرمـهی چشــم ستــاره را ایــن شــعــر نیســت، ذکــر مصیبـت ســرودهام بـــا خـــون دل نـــوشـــتــهام ایــن خــوننگاره را بغــضـــم دوبـــاره واشــــده یـــا صــاحــبالزمان امـــشـــب ببـــخـــش ایـــن فـــوران شـــراره را این شعر نیست که روضهی مکشوف کربلاست دیگـــر گـــذاشـــتـــــم بـــه کنـــاری اشـــاره را پـــوشــانــده بــود مــرکــب خـورشیــد را شتک این حــرف روشـــن ...
ادامه نوشته »پیر شش ماهه(جلیل صفربیگی)
هـر چنــد کلــاس درس او یک واحــه است راهـی کــه به آنجــا نرسد بیراهه است پیــران همــه طفـــل مکــتــب او هستـنــد این پیر طریقتی که خود شش ماهه است جلیل صفربیگی
ادامه نوشته »زینب(محمدجواد غفورزاده)
ای پرچــم کربـلــا به دوشت، زینب! فریاد علی است گلخروشت، زینب! هفتــاد و دو داغ را تحــمــل کــردی قــربــان دل بنفشــه پوشت، زینب! محمدجواد غفورزاده «شفق»
ادامه نوشته »دل زینب (احد ده بزرگی )
گــرفــتــه خــون دل، راه نــگــاهــم شــده رنـــگ شفــق آه نــگــاهـــم بهجز چشم دل زینب کسی نیست در ایــن عــالـــم دل آگـــاه نــگـاهم احد ده بزرگی
ادامه نوشته »تبسّم(سید عباس صدرالدینی)
عطــش روییــد از کنـج دهانش ستــاره میچکیـد از دیدگانش ولی چون تیر بر حلقش اثر کرد تبسّــم زنـده شـد روی لبانش سید عباس صدرالدینی
ادامه نوشته »در آغوش…
در آغوش پدر خندید و جان داد به جای کل هستی امتحان داد…
ادامه نوشته »ای حر(رضیالدین صبای رازی)
هنگام وداعت لحظهی حضور فرشتگان بود. فرشتگانی که از میلاد تا شهادت، از شمشیر بال پروازشان، وسعت جام روحت سرشار میشد و اینک به زیارت فجر عبورت آمده بودند؛ به زیارت عروج آسمانیات… به زیارت کلام یاس نبی، به زیارت فصاحت مدحت حسین(ع)، در حق تو و در دم آخرینت که فرمود: «أنت الحر کمّا سمّتک اُمک حرّاً، أنت حرٌ ...
ادامه نوشته »هفت آسمان غربت (سهیل محمودی)
تــو بــا تنهــاییات از خــود فرا رفتــی به تنهایی ولــی در خــود فــرومــانـدیــم مـا جمع تماشایی تـو در انــدازههــای نـــاگــزیــر مــا نــمیگـنـجـی تــو را هــم با تو میسنجیم در عـزم و شکیـبایی از اول، آخــر کـرب و بــلـایـــت را چـنـیــن دیـــدم: تو و هفت آسمان غربت، تو و یک دشت تنهایـی! نــوای گــریــهی بــاران در ایـن شبهای بیپایان بــه ســوگ ...
ادامه نوشته »بوی خون(حبیباله بخشوده)
میرفتی و بــوی جوی خـــون مــیآمـد فــریـــاد گــلـــی ز بـــوی خـون مـیآمـد طــفــلــی بــه کبــودی افقهای شهیـد میسوخت در اشک و روی خون میآمد حبیباله بخشوده
ادامه نوشته »