بر سر دستش سری، در دست دیگر پیکری هستیاش را کرده پرپر غنچهی نیلوفری نور را بگرفته در مشتش چو خورشید یقین میدرخشد در شبی تاریک روشن اختری بال و پر زخمی هوای نغمهای دارد گلوش سرخ میخواند قناری در بهاری دیگری در رگش خون میتپد چون مرغ بسمل پرزنان جان چه ارزد زیر خاک پای پیر رهبری کیستی مهتاب ...
ادامه نوشته »قحط سالی پروانه(محمدرضا سنگری)
شب بود و شکستهبالی پروانه یخ بسته شبی حوالی پروانه ای شمع! کجا کجا، کجا بودی تو هنگامهی قحط سالی پروانه محمدرضا سنگری
ادامه نوشته »شور نی (علی ترکی)
ز هر بندی نیام شوری بهپا کرد دلم را همنوای نینوا کرد سر و جانم فدای آن شهیدی که ما را در جهان شورآشنا کرد علی ترکی
ادامه نوشته »صبور ایستادهای(طیبه تقیزاده)
ایستادهای به قامت صبر خاک، بر پایت به ضجه افتاده است و دهان ترک خوردهاش، هزار بار بر خشکی خویش نفرین میفرستد. شطی از خون نظاره میکنی. بلندای استقامتت، کمر کائنات را شکست و تو صبورتر از آنی که لحظهای خم به ابرو بیاوری. روحت، مادرانه بر سر تمام بیتابیهای کاروان، سایه افکندهاست. هوای خیمهها به خنکای حضورت امیدوار است. ...
ادامه نوشته »آشنای اسارت( علی خالقی)
هنوز هوای متراکم صحرا، متأثر از صدای غل و زنجیری است که دستان مبارک تو را در بر گرفته بودند. هنوز آسمان، فریادهای داغدیدگانی را که سر بر دامان تو آرام میگرفتند، فراموش نکرده است. هنوز زمین کرب و بلا، از نام تو شرمسار است که هفتاد و دو داغ خونین و سنگین را خاطرهی تلخ سفرت کردهاست. آه، ای ...
ادامه نوشته »پیر میدان (حسین دارند)
یک علم بیصاحب افتادهست، چشمش اما او به صحراهاست گفت اینک میرسد مردی، کاین علم بر دوش او زیباست شانههای حیرتش لرزید، اشک خود را در علم پیچید گفت: با خود کیست او کاینجا، نیست، اما مثل ما با ماست آسمان، دستی تکان میداد، ماه، چیزی را نشان میداد ناگهان فریاد زد ای عشق! گرد مردی از کران پیداست گفت: ...
ادامه نوشته »پردهی عشق(صادق رحمانی)
آن سوی افق کبوتری پرپر زد در پردهی عشق نغمهای دیگر زد در غربت کوفه، پیش چشم زینب از مشرق نیزه آفتابی سر زد صادق رحمانی
ادامه نوشته »انتظار دل (سید حبیب نظاری)
سرودم از غم مشکی که پارهست و از دستی که داغش تا هماره است مگر این غم بلرزاند دلم را دلم در انتظار یک اشارهست سید حبیب نظاری
ادامه نوشته »نماز ره عشق (سید شهاب الدین موسوی)
چشم از اشک پر و مشک من ازآب تهی است جگرم غرقه به خون و تنم از تاب تهی است گفتم از اشک کنم آتش دل را خاموش پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی است به روی اسب قیامم به روی خاک سجود این نماز ره عشق است از آداب تهی است جان من می برد آن ...
ادامه نوشته »زانو زده بود(محمدعلی مجاهدی)
آن روز که غم به چرخ اردو زده بود غم، خیمه بر این رواق نُه تو زده بود با دیدن آن همه فداکاری، آه خورشید کنار ماه زانو زده بود محمدعلی مجاهدی
ادامه نوشته »