هم پهلوی فاطمه شکسته است هنوز هم دست علی به حیله بسته است هنوز دارند هنوز خیمه ها می سوزند زینب به امید تو نشسته است هنوز شاعر: جلیل صفربیگی
ادامه نوشته »خورشید
اگر که پیچ و خم روزگار بگذارد اگر که سختی این انتظار بگذارد هنوز هست سَری تا که دستهایش را به دست خاک قدم های یار بگذارد خدا نصیب من بی قرار چشمی کن که روی خویش به پای نگار بگذارد مرا به حکم دل امکان ندارد این خورشید میان ظلمت شبهای تار بگذارد به من نمی رسد آن غمزه ...
ادامه نوشته »اذان عشق
تو میرسی مثل ماه روشن،به زیر پایت ستاره جاری و از دو دست همیشه سبزت گل ونسیم بهاره جاری نمیتوان ازتو در غزل گفت،ترا ابد یا ترا ازل گفت تو رود آئینه هستی وابر،زگیسوانت شراره جاری چه میکنی که بشوق نامت در این غزلهای خشک وبی روح گل تصاویر مـی شکوفد ومیشود استعاره جاری تو میرسی ای گلوی عاشق میان ...
ادامه نوشته »کجاست قامت سبزت
کجاست قامت سبزت، بهارمان بس نیست بیا بـٌتاز وبتازان،سوارمــان بس نیست دو چشم میکنم این کوه وکاه را بر راه اگر اشاره کنــی،انـتظارمان بس نیست چه فکر میکنی ای آسمانترین روشن چه فکر میکنی آیا غبارمان بس نیست؟ به ما بگو که جز این لهجهها چه باید خواند؟ به ما که نالهٌ شب زنده دارمـان بس نیست مــخواه گــریه بپرهیز ...
ادامه نوشته »ابتدای سبز
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند وسرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند اشارات زلالی از طلوع تازه نرگس پیاپی میوزد از سمت میقاتی که میگویند زمین در جستجو هرچند بیتابانه میچرخد ولی پیداست دیگر آن علامتی که میگویند جهان اینبار دیگر ایستاده با تمام خویش کنار خیمه سبز ملاقاتی که میگویند کنار جمعهِْ موعود،گلهای ظهور او یکایک میدمد ...
ادامه نوشته »غم هجر
در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم تا به کی زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم شب هجران تو آخر نشود رخ ننمایی در همه دهر تو در نازی و ما گرد نیازیم آید آن روز که در بازکنی پرده گشایی تا به خاک قدمت جان و سر خویش ببازیم به اشارت اگرم وعده دیدار دهد یار ...
ادامه نوشته »انتظار
از غــــم دوست، در این میکده فــــریاد کشم داد رس نیست کـه در هجر رخش داد کشم داد و بیــــداد که در محفل مــــا رندى نیست کــــه بــــرش شکوه بــرم، داد ز بیداد کشم شادیــــم داد، غمم داد و جفـــــــــا داد و وفا بــا صفـــا مـــنّت آن را کـه به من داد، کشم عـــــاشقم، عــــاشق روى تو، نه چیز دگرى ...
ادامه نوشته »مهدی فرزند بی نشانی های فاطمه(س)
من فرزند بی نشانی مزار فاطمه ام من مهدی وارث امامت آخرین برگزیده خانه کرده در تنگنای غیبت تمام سالها، اندوهگین زیسته ام زمین را آواره به سر برده ام از کوچه به کوچه از نسیم به نسیم از باغ به باغ سفر کرده ام مهریهی مادرم آب بود؛ ارثیه اش فدک و من به سربرده ام در بی نشانی ...
ادامه نوشته »در امتداد جادهی سبز انتظار
بیا که بی تو، عشق در قاموس قلبها گم شده است؛ و زندگی در نگاه سرد و یخزده، آمیزهای از مرگ و خاموشی است؛ بیا که بی تو، نه سحر را لطافتی است و نه صبح را صداقتی که سحر به شبنم لطف تو بیدار میشود و صبح به سلام تو، از جا برمیخیزد. بیا که بی تو؛ هیچ کس ...
ادامه نوشته »عصر یک جمعه دلگیر
عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که ...
ادامه نوشته »