این مطلب در آذرماه ۱۳۹۰ به پایان رسید. از همراهی شما با این بخش سپاسگزاریم. مدیریت سایت روزدهم
ادامه نوشته »زینب و زینالعابدین…
زینب و زینالعابدین نگذاشتند عاشورا در کربلا بماند. خطبههایشان کاری کرد که یزید همه چیز را انداخت گردن عبیدالله و محترمانه برشان گرداند به مدینه. قیامها علیه بنیامیه شروع شد. انگار باید حسین کشته میشد تا مردم به خود بیایند. باید کسی بلند میشد. *** بزرگان مدینه از شام برگشته بودند. میگفتند شام که بودیم میترسیدیم از آسمان سنگ ببارد ...
ادامه نوشته »اسیری زینب
صدای شیههی ذوالجناح را شنیدند. خوشحال شدند. فکر کردند حسین آمده تا برای بار سوم خداحافظی کند. از خیمهها بیرون آمدند. اسب آمده بود اما بیسوار. با یال خونی. اشک بود که میچکید و فریاد که خفه میشد. *** اثر یک زخم بر شانههایش دیده میشد. یک زخم قدیمی که معلوم بود مال روز عاشورا نیست. از پسرش پرسیدند: “این ...
ادامه نوشته »آفتاب بر نی
اول تنبهتن با حسین میجنگیدند. دیدند نمیشود؛ هر که میرود کشته میشود. عمرسعد فریاد زد: “این پسر کشندهی عرب است. خون علی در رگهای اوست. یکییکی به جنگش نروید.” دستهجمعی حمله کردند به او. با شمشیر، با تیر، با سنگ، با نامردی. *** نوشتهاند: “عطش بین او و آسمان حائل شده بود.” یعنی از تشنگی آسمان را نمیدید. خون هم ...
ادامه نوشته »کهنه پیراهن…
یک لباس کهنه و زبر آورد، پارهپارهاش کرد. پوشید زیر لباسهایش. میدانست لباسهایش را غارت میکنند، حتی انگشتش را قطع میکنند برای انگشتر. کسی که آن لباس کهنه را برد، از آن به بعد، زمستانها از دستهایش چرک و خون میامد، تابستانها دست هایش مثل چوب خشک میشد. *** یک نقطه را مرکز قرار داده بود. از آنجا حمله میکرد، ...
ادامه نوشته »کمرم شست
آخرین کسی که به میدان رفت عباس بود؛ ماهبنی هاشم. رفت که برای بچهها آب بیاورد، یک تنه به جنگ چهارهزار نفری که نگهبان فرات بودند. دستهایش را قطع کردند. مشک را گرفت به دندانش. به مشک که تیر زدند، آبهایش که ریخت، ناامید شد. تیر بعدی را زدند به سینهاش. از اسب افتاد. حسین آمد بالای سرش. گریه میکرد ...
ادامه نوشته »آخرین نماز
ظهر شده بود. یک نفر گفت: “بگذار آخرین نمازمان را به تو اقتدا کنیم.” حسین گفت: “یاد نماز افتادی. خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد.” ایستاد به نماز. آنهایی که مانده بودند هم اقتدا کردند. چند نفری هم ایستادند جلویشان تا تیر نخورند. نماز که تمام شد دو نفر از نگهبانها افتادند. با بدنهای پر از تیر جان دادند. ...
ادامه نوشته »تو حرّی
آنقدر کم بودند که باید یکییکی می رفتند، یکییکی میجنگیدند، یکی یکی کشتهمیشدند. حسین هم یکییکی پیکرهایشان را میآورد. اول یارانش آمدند برای اجازه گرفتن. تا زنده بودند نگذاشتند کسی از خانوادهی حسین برود میدان. *** آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: “تو آزادی! میتوانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمیخواهم در سختیهای زندگیمان هم شریک شوی.” ...
ادامه نوشته »غفلت امت!
جنگ که به پا شد انگار صدایی رسید به گوش حسین یا ندایی به گوش دلش: “پیروزی بر دشمنان یا ملاقات پروردگار؟ انتخاب کن.” انتخاب کرد، اما نه پیروزی بر دشمنان را. *** سه بار برای لشکر عمر سعد سخنرانی کرد. از اسب میآمد پایین، میرفت بالای شتر تا همه ببینندش. عمرسعد دفعهی آخر گفت: “دستهایتان را بزنید به دهانتان ...
ادامه نوشته »بهخاطر حکومت ری
عمرسعد آمده بود با او مبارزه کند. گفت: “میدانم چرا با من میجنگی. همهاش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمیتوانی بخوری.” عمرسعد خندید. گفت: “حالا گندم نبود به جو هم راضی هستیم.” حسین را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد به حکومتش را. *** باز هم حرف زد برایشان، ...
ادامه نوشته »