درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شکنندهتر. اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بیمهابا بر آن بتازند جای جای سمّ ستوران بر آن نقش استقامت بیندازند. بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی. ابن ...
ادامه نوشته »همیشه عاشورا(محمدرضا سنگری)
آیا هنوز وسوسهی گندم ری، عمرسعد نمیرویاند؟ آیا امروز هم رقابت شمر با عمرسعد، گودال قتلگاه نمیآفریند؟ آیا درخشش سکهها و جاذبه صلهها، اسبها را برای سمکوب پیکر حقیقت آماده نمیکند؟ هنوز و همیشه کربلاست و دشنههای تشنهای که در کوری وجدان و قحطی ایمان، جز شقاوت و درشتی و زشتی نمیشناسند. هنوز و هماره عاشوراست و سلسله جبال سخاوت ...
ادامه نوشته »انتظار فرج
نامه ای نوشت برای دوستان خاصش. درباره غیبت پسرش. برای ابن بابویه نوشت: آن زمانی که همه جا را ظلم می گیرد، از خدا صبر بخواهید. برای فرجش دعا کنید. جدم رسول خدا هم گفته بهترین عبادت انتظار فرج است. وقتی می آید با خودش خوشی می آورد، بعد همه مشکلات و ناراحتی ها تمام می شود. پس منتظر باشید ...
ادامه نوشته »حیرت(خدیجه پنجی)
فرات، خسته و درمانده از شیون و ضجههای بسیار، در سکوت غمانگیز خویش فرورفته و آفتاب، روسیاهیاش را شرمناک، به پشت کوهها کشانده است. صحرا، در حیرتی غریب، آهسته مینگرد. صحرا زانو زده و آرام آرام، مرثیه میخواند! دیگر صدای چکاچک شمشیرها نمیآید. صدای شیهه اسبان، سکوت را نمیآشوبد! غباری برنمیخیزد و آتشی زبانه نمیکشد. از خیمهها، جز تلی خاکستر، ...
ادامه نوشته »واقعه ی سرخ(طیبه تقیزاده)
پروانه کِی در بند جان بوده است که بهراسد از سوختن؟ او که همواره سوخته است و ساخته است با جهل زمانش، با مظلومیت خاندانش. خیمههای آن سو را مینگرد؛ غوغایی عظیم به جان کودکان ریختهاند. تبی سرد بر وجودش نشسته است. بیماری بر او هجوم آورده و آتش نمیگذارد لحظهای رها باشد از واقعه. صدای ضجه زنان و کودکان، ...
ادامه نوشته »منظومه عشق(اکرم سادات هاشمیپور)
خاک، تمامی دلواپسیهای من است. آسمان، تمامی دلتنگیهایم. بهانهای نیست؛ برای گریستن، شیواترین بهانه، افتادن آسمان بر روی خاک است و برای دلتنگی، فرورفتن خاک، زیر پلکهای لاجوردی آسمان. مویه میکنم تمامی خاک را و بر سرم میریزم خاکستریترین لحظات زیستن را. فرو میبارم با همین چشمهای بستهام آسمان را و مشت مشت گرد استخوان غربتم را میپاشم و مویه ...
ادامه نوشته »آبرو با شمشیر بر زمین نمیریزد(قنبرعلی تابش)
هر گاه نام عباس بهمیان میآید، همهچیز به ازدحام میآیند. اشکها ازدحام میکنند که دریا شوند؛ دریاها ازدحام میکنند که اشک شوند؛ اشکها و دریاها ازدحام میکنند که توفان شوند و توفانها دست به دست هم میدهند تا علم عباس را بر پا نگه دارند. علم عباس، هنوز برپاست. دست عباس هنوز قلم نشدهاست. دست عباس، همین دستههای عاشوراست که ...
ادامه نوشته »دستهای تشنه(ابوالقاسم حسینجانی)
قمر بنیهاشم به رود فرات که میزد، آب، در پوست خود نمیگنجید! در خیال خود، گمان میبرد که از دستهای تشنهی عباس، لبریز خواهد شد اما وقتی که آب را، تشنه رها ساخت در همه پیچ و تاب خیال فرات، تنها یک سؤال بود که موج میزد:« آخر، چرا؟!» عقل « اهل حساب است، آب میخواهد، خواب میخواهد، خوراک میخواهد» ...
ادامه نوشته »بهشت زینب(محمدرضا سنگری)
شب همه ستاره است و دو ستاره که در خیمه گوش سپرده اند گفت و گوی تو را. -عزیزانم محمد و عون، دیدید سست عهدان پیمان گسل را که تاریکتر از شب، به ظلمت خویش پیوستند و از قافله ی حسین من گسستند؟ پروایمان نیست که تنهایی حق را پیش از این دیده بودیم، تنهایی مادرم زهرا، پدرم علی، برادرم ...
ادامه نوشته »پیرامون نام تو(مهدی مظفری ساوجی)
در بهت کلمات گنگ سرگردانم. میخواهم به نام تو با شکوفههای زلال غزل ترانهای بسازم عاشقانه، سلیس و سبز. میخواهم به خاطر تو همه واژهها را با حنجره دریا تلفظ کنم، میخواهم آوازهای خسته ماه را با نسیم حنجره تو آشنا کنم. من در حوالی همین اندوه، همین اندوه پر ستاره عاشق شدم در حوالی همین رؤیا.من حنجرهام را وقف ...
ادامه نوشته »