قصه هاي مهرباني(داستانهای کودکانه)

بامداد روز دوم محرم سال شصت و یک هجری بود که کاروان امام حسین(ع) و سپاه حر به سرزمین کربلا رسیدند. امام چشم به دور دستها دوخت و پرسید:«نام اینجا چیست؟» – طَفْ. امام پرسید:« آیا نام دیگری هم دارد؟» – آری، کربلا. پیشانی امام همچون مرواریدی تابان درخشید. چشمهایش غمگین شد و گفت:«اینجا مکانی است که خون ما ریخته ...

قصّه‌های مهربانی؛ مهربان پنجم: امام حسین(ع) گناه‌کار حسن گفت: «اسم من حسن است.» حسین هم جواب داد: «من هم حسین هستم.» سپس هر دو خندیدند. مرد گناه‌کار خوشحال شد. نگاهی به دور و بر خود انداخت و با التماس گفت: «چه خوب شد که شما را دیدم. من خیلی گرفتارم. ای عزیزان پیامبر کمکم کنید.» حسن و حسین از حرف ...

  نوزاد نازنین ماه رمضان حضرت فاطمه در نیمه ماه رمضان اولین فرزندش را که یک پسر بود به دنیا آورد. در آن وقت اسماء که دوست ایشان بود در خانه آن حضرت حضور داشت. اسماء می گوید وقتی امام حسن به دنیا آمد پیامبر به خانه حضرت فاطمه تشریف آوردند و فرمودند اسماء پسرم را بیاور.  من امام حسن ...

ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر اسب در بیابانها تاخت تا به شهر سامراء رسید. «عَمرو بنِ عُرف»، حاکم نیشابور، میخواست او را به جرم دوستی با اهل بیت (ع) اعدام کند.او این خبر را که شنید از خانواده و بستگانش خدا حافظی کرد و از شهر گریخت. هنگامی که به ...

معما علی بن حسین در حیاط بازی می کرد و یاد روز های دور در ذهن شهربانو جان می‌گرفت… کاروان اُسرا چند روز در راه بود. خستگی در چهره‌ی تک تک آنها دیده می‌شد. به جز جلودار کاروان و چند نفر دیگر، بقیه سوار بر شتر بودند. آنها اگر چه اسیر بودند، اما با آنان بدرفتاری نمی شد، علتش هرچه ...

گهواره کودک آسمان مدینه گل باران بود. زمین نزدیک بود از شادی بشکافد. درختهای میوه در باغها به شکوفه نشسته بودند و شاپرک‌ها لابلای آنها بازی می‌کردند. پیامبر، امام علی و فاطمه از تولد نوزاد خوشحال بودند. پیامبر با نگاهی شیفته به چهره‌ی لطیف نوزاد خیره شد. و سپس از امام علی پرسید: «اسم فرزندت را چه می‌گذاری؟» امام علی ...

از سرچشمه‌ی نبوت سرکوچه، به درخت خرمایی تکیه داده و نشسته بود. دستش را روی زانوانش گذاشته و همین‌طور که به زمین خیره شده بود با خود گفت: من که سر در نمی‌آورم. تا همین چند روز پیش با کسی سلام و علیک داشته باشی، بگویی، بخندی، اما یکدفعه امام بگوید که ارتباط خود را با او قطع کنید. کی ...

شب پنج شنبه نیمه رجب سال شصتم هجری معاویه بعد از بیست سال خلافت بر کشورهای اسلامی  در شام، از دنیا رفت . او پیش از مرگ، پسرش یزید را با نیرنگ و فریب بر تخت خلافت مسلمانان نشاند و  یزید را درباره ی حسین بن علی(ع) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر نصیحت کرد. مرگ معاویه، حکومت ...

پیرزن، تنها و ناتوان و تشنه در خیمه نشسته بود با خود می‌گفت کاش کسی پیدا می‌شد و کمی آب به من می‌داد. در این فکر بود که امام حسین(ع) وارد شد. به او سلام کرد و دلیل تنهایی‌اش را پرسید. پیرزن گفت: پسر و عروس جوانم، وهب و هانیه، به شهر رفته‌اند اما هنوز برنگشته‌اند. امام با مهربانی پیرزن ...

شب، صحرای کربلا را فراپوشاند. ستارگان چشم گشودند و همچون دل‌های هراسان تپیدند. صدای هلهله از میان لشکریان عبیدالله به گوش می‌رسید. یاران امام حسین(ع) خیمه‌ها را به هم نزدیک کرده بودند و خندق کم عمقی را گرداگرد خیمه‌ها، از سه سو کنده بودند تا دشمنان نتوانند از پشت، چپ و راست حمله کنند. داخل خندق را هم پُر از ...