تا هشتاد سالگی فاصلهای نیست؛ امّا مرد هنوز نشان چابکی و چالاکی دیروزین را با خویش دارد؛ چالاکی روزهایی که در آذربایجان پیش از آنکه همرزمان اسبها را لگام کنند، شش تن از سپاه دشمن را از پای درآورد و هزار شیهه دلهره در قلب سواران افکند. از احُد تا حنین و از حنین تا جمل و صفّین و نهروان، ...
ادامه نوشته »از محضر رسول تا مشهد عاشورا
پدرش از یاران مخلص و فداکار پیامبر بود و او هرگاه خاطرات پدر را یاد میکرد، گویی سیمای متبسّم و صبور رسول را پیش رو داشت که در سختترین و هولناکترین حوادث استوار و نستوه ایستاده است و یاران را به مجاهدت در راه خدا دعوت میکند. شهر کوفه ابوعمره را میشناختند؛ پیری پرهیزگار و پارسا که ذهنها و خاطرهها ...
ادامه نوشته »نبرد عریان
قبیلهی بنیشاکر را به رزمآوری، پاکبازی، صدق و اخلاص و دفاع از حریم حق میشناختند. در نبرد صفّین علی(علیه السلام) فرموده بود: اگر بنیشاکر هزار نفر بودند، خدای بزرگ به درستی و حقیقت عبادت میشد. عابس از این قبیله بود؛ پیری پرهیزگار، شبزندهدار، مردمدار، پاک و پاکباز و به عشقورزی و محبّت اهلبیت شهره و شناخته شده. عبادت و گریههای ...
ادامه نوشته »نیزهها را شکیبا باش
شب از کرانههای غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم میراندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه میزد. چه ساده فراموش میشوند خوبیها و زیباییها و چه پرشتاب چیره میشوند درشتیها و پلشتیها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر ...
ادامه نوشته »دو ستاره
ما سرودخوانان قافلهی عشقیم؛ راهنوردان جادّههای شوق؛ پایکوبان دشتهای وصل و تشنگان دیدار محبوب. از کوفه آمدهایم با شعلهی طور در دل، اشتیاق یعقوب در جان، نیایش و نغمهی داود بر لب و ارادهی نوح در گامها و رهسپردنها. مجمّع همراه طرّماح، فرزندش عائذ، عمر بن خالد، جناده بن حارث، واضح و سعد، از کوفه بیرون زده بودند. طرّماح پیشتر ...
ادامه نوشته »هلال شبهای کربلا
از کوچههای کوفه میگذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همهی چشمها را به سویش میچرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم میآید. چه تجربههای عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هرکس او را میدید باور نمیکرد که این جوان برومند، در آزمونگاه ...
ادامه نوشته »شهیدی از دیلمان ایران
قرآن که میخواند، صدای محزون و شیرینش دلها را به بیکرانگی ملکوت گره میزد. پژواک دلربای صدایش هر رهگذری را به درنگ میخواند و هر جانی را به شیفتگی و شگفتی. آشنای جنگلهای انبوه دیلم، بیشهزاران رازناک و چشمهها و رودهای خروشان بود. روحش مثل جنگلها سبز، مثل چشمهها زلال و جوشان، و به صلابت کوههای رفیع، افراشته و سرفراز ...
ادامه نوشته »عزیزم، حسین را دریاب
خدایا، نفس رحمانی پیامبر را چشیدم. از حنین به سلامت گذشتم. اندوهم باد که اندوه علی(علیه السلام) را در صفّین دیدم. خدایا نامردمی و کجفهمیهای مارقین را راستقامت به جهاد ایستادم. محراب خونین کوفه را دیدم. دردهای کوهشکن مجتبی(علیه السلام) و گدازههای جگرش را حس کردم. اینک مپسند عزیز پیامبر را کشته ببینم. مرا بیش از این درنگ ماندن در ...
ادامه نوشته »ای من، شکیبا باش!
آیینهی آرزوها شکسته بود. شهر کوفه در قُرق قلبهای قسی، دنیازدگان فریبکار پیمانشکسته و تیغهای آختهی شبگردان و جاسوسان عبیدالله بن زیاد بود. مگر چند روز از فاجعهی هشتم ذیالحجّه گذشته بود؟ ابوخالد در خلوت خود میگریست و اندوه غربت مسلم و هانی را مرور میکرد. فریادهای یاری هانی در دارالاماره خاموش شد و شیخ شیفته و فریبخوردهی دنیا، شریح ...
ادامه نوشته »بیهراس از زخم و خون
برده است؛ امّا نه تن بستهی زنجیر است نه اندیشه و روح. رها و رسته از همهی اسارتها همدم و همخانهی عمرو است. میان او و خالد صمیمیّتی سیّال و شیرین جریان دارد. یک هفته از مرگ معاویه گذشته است و خبر به کوفه رسیده. شعف و شادی و شکفتگی در سیمای شهر موج میزند. فریادهای خفته و عقدههای نهفته ...
ادامه نوشته »